جایی آخرهای فیلم. درست قبل از سکانس پایان بندی. جلسومینا که از غار برگشته-از همان غاری که سایه مارتین و او در هیبت شامپانزه های بازیگوشی بر سقف آن می رقصیدند- خانواده اش را می بیند که به عادت پدر روی تخت فنری شان در فضای آزاد روستا خوابیده اند. همان پدر زورگوی ضد زنی که به شکل طعنه آمیزی با شش زن در یک خانه زندگی می کند. جلسومینا غلت می زند و به آنها می پیوندد. بعد روی تخت می نشیند. سوت می زند و شتری که پدر برایش خریده و به طرز سورئالی هیچ سنخیتی با محیط زندگی شان ندارد بلند می شود. ما می دانیم که شتر چند روزی است نشسته و تلاش های پدر هم برای بلند کردنش کار ساز نبوده. شتر که می رود دوربین پن می کند و تخت خالی است. خانه خالی است. انگار هیچوقت هیچکس آنجا زندگی نکرده.
جان کلام آلیس روواچر در این دو فیلم درخشانش همین است. حسرت گذشته. انگار زندگی گذشته با تمام نقایص اش بر حال و آینده ای که نوید می دهد می چربد. آینده چهره بزک کرده مجری برنامه تلویزیونی است( که با هوشمندی مونیکا بلوچی برای ایفای نقش اش انتخاب شده)با هاله قدسی ای بر بالای سر که شگفتی می فروشد.
جلسومینا سراسر فیلم به دنبال همین شگفتی است. شگفتی ای که به خیالش در دستان برگزار کنندگان این برنامه تلویزیونی است. برنامه ای که وقتی پدر رو به دوربین اش می گوید دنیا دارد به آخر می رسد بلافاصله از او عبور می کند. گویا رسانه آن چیزی را نشان می دهد که میخواهد، نه چیزی که هست. سوت مارتین و نمایش زنبور جلسومینا اما تمام این هیاهو را به ریشخند می گیرد. او به دنبال مارتین به غار رفته. به پشت صحنه این نمایش. سوتِ انتهای فیلم جلسومینا که مشخصاً بینشی است که از مارتین وام گرفته برای من همان آوای موسیقی کلیسایی ای است که در لازارو خوشحال بعد از آنکه لازارو قدیس را به آن راه نمیدهند از کلیسا بیرون می زند و به دنبال طرد شدگان می آید.
جلسومینا همان لازاروست. همان گرگ پایان فیلم لازارو خوشحال که از شهر فرار می کند. او آنقدر از این آینده وحشت زده است که استثمار شدن توسط پدر را به تسلیم شدن در برابر وضعیت فعلی هزار بار ترجیح می دهد. درست مانند اهالی روستای لازارو که لباس شهرنشینی و مدرنیته بر تنشان زار می زند و عزم بازگشت دارند. همان هایی که تمام دارایی شان پنجاه یورو شیرینی است که پیشکش ارباب پوشالی شان می کنند.