«سال بعد که وضع قرار است خرابتر شود چه کار کنیم؟»
این خلاصهای از سوال بهزاد بود از تیم برنامهنویسی در هواپیمایی ماهان در ابتدای سال ۱۳۹۷. سالی که چشمانداز خوبی نداشت و تحلیلها و پیشبینیهای اقتصادی همه نشان از افزایش شدید قیمت دلار، آثار تحریم، خشکسالی و خبرهای بد دیگر داشت. بهزاد از ما خواسته بود تا مهمترین ریسکهای سال بعد را شناسایی کنیم و هر کسی ۵ استراتژی پیشنهادی خود را برای مدیریت این ریسکها پیشنهاد کند.
متن زیر خلاصهای از پاسخ من به این سوال جالب بهزاد در ابتدای سال ۱۳۹۷ بود، و به نظرم همین الان هم همش معنیدار هست. پس تصمیم گرفتم با تغییر بعضی قسمتهاش اون رو با شما هم به اشتراک بذارم.
«سال بعد که وضع قرار است خرابتر شود چه کار کنیم؟»
اساسا این سوال به نظرم سوال مسخرهای است. مگر امسال یا سالهای گذشته وضعمان خوب بوده؟ (یا حتی تا حدودی خوب بوده؟) حقیقت اینه که وضع ما خراب بوده و هست. حالا سال بعد قرار است کمی هم خرابتر شود. به نظرم راهکارهایی که ما باید از این به بعد داشته باشیم خیلی با قبل فرقی نمیکنه.
فقط نکته این است:
«اگر همین باشیم که هستیم و بودیم، وضعیت هم همین خواهد بود که بوده.»
از طرفی این داستان رو خیلی شنیدیم:
آیا تقصیر دولت است؟ کاری از دست دولت بر میآید؟ به نظر من اگر دولت آلمان همین الان کنترل کامل ایران را به دست بگیرد، هیچ اتفاقی نمیافتد، تا وقتی که ما هنوز هم باشیم! بله، اگه دولت عالی شود ولی کماکان ما (من و شما) هم همین باشیم، دولت آلمان هم نمیتواند کاری کند.
اما اگر ما را جایگزین کنند (من و شما را) و به جای ما مردم آلمان بیایند، آنوقت میتوان امیدوار بود، حتی اگر دولت عوض نشود! چون به هر حال مردم جدید دولت را هم میسازند. پس از چند سال دولت و تمام نهادها تغییر میکنند و شبیه مردم میشوند.
پس نه تنها نباید به دولت دل بست، بلکه امکان دل بستن به دولت اصلا وجود ندارد. راهحل «جایگزینی ما» است! یا به عبارت بهتر «تغییر ما»، یا شروع تغییر از خود.
من معتقدم دولت به طور کامل نماینده مردم یک کشور است. اگر دولت بی عرضه است علتش این است که ما بی عرضهایم. تاکید میکنم ما!
اگر دولت احمدینژاد دروغگو است به این دلیل است که تک تک ما دروغگو هستیم. تاکید میکنم، تک تک ما!
من تا مدتها مهمترین استاندارد زندگیم این بود که دروغ نگویم و به همین دلیل خودم را دروغگو نمیدانستم. ولی بعدها فهمیدم که استاندارد من در مورد دروغگو نبودن استاندارد پایینی بوده. بعدها با استاندارد جدیدتری از دروغگو نبودن آشنا شدم که ۱۰ مرحله داشت و فقط مرحله اول آن دروغ نگفتن بود! فهمیدم اگر در محل کار، اجتماع و... دروغی ببینم و به من بر نخورد، آنقدر بر نخورد که جلوی آن بایستم من یک دروغگو محسوب میشوم، البته با استاندارد جدید.
پس اگر احمدینژاد برای مدتی نماینده طرز تفکر ما در جهان بوده، واقعا بوده. چون ما دروغگوییم. اگر ما با عرضه باشیم، راستگو باشیم (با استانداردهای جدید) مطمئنا دولت نیز اینطور خواهد شد، چارهای ندارد.
اگر قبول کنیم که برای بهبود، ما باید تغییر کنیم نه چیز دیگری، تازه مشکل جدید شروع میشود: «من چطور میتوانم ۸۰ میلیون نفر رو تغییر بدم؟»
من که نمیتونم ۸۰ میلیون آدم رو عوض کنم. به نظرم اصلا لازم نیست به فکر تغییر ۸۰ میلیون باشیم، هر کدوممون خییییلی هنر کنیم میتونیم خودمون رو عوض کنیم.
تاریخ آمریکا همیشه برای من خیلی جالب بوده. چطور آمریکا یک هو ابرقدرت شد؟ مگه آمریکا جایی نبود که بردهداری به شدت رواج داشت و بردهها هیچ حقی نداشتن؟ چی شدن بردهها؟ دولت تصمیم گرفت حقشون رو بده؟ مگه همون سردمداران سودشون تو نگه داشتن بردهداری نبود؟ چطور شد که بردهها نظرشون رو عوض کردن؟ آیا دست بردهها از ماها که تو ایرانیم بازتر بود!؟ فک نمیکنم ما الان از بردههای اون زمان آمریکا دستمون بسته تر باشه!
به نظر من اون زمان توی آمریکا و تو اون شرایط بد، یه سری آدم تصمیم گرفتن آمریکا رو عوض کنن که زیاد هم نبودن، شاید فقط ۱۰۰ نفر که همفکر بودن و هم هدف بودن و تصمیم گرفتن چیزی که دوست دارن رو بسازن.
میشه گفت یه سری مهران و دوستاش با هم تصمیم گرفتن که یه کار بزرگ کنن، تصمیم گرفتن حواسشون به هم باشه، حواسشون به هدفشون باشه. اونا هدفشون رو ساختن، خلقش کردن. البته اون موقع معروف نبودن، بعدها ما شناختیمشون، آبراهام لینکلن، جورج واشنگتن. اینا از اول بزرگ نبودن، بعد از اینکه تصمیم گرفتن یه کار بزرگ کنن و سختیهای وحشتناکش رو به جون خریدن بزرگ شدن و آمریکا ساخته شد. ماها آبراهام لینکلنی رو میشناسیم و دوست داریم که آمریکا رو تغییر داد. ولی آبراهام لینکلنی رو نمیشناسیم که هیچی نبود و تصمیم گرفت آمریکا رو بسازه. میدونین چرا؟ چون داستانهای اون شیرین نیست، سخته، سختی کشیدنه.. ساختن راحت نیست.
اگه تو داستانهای بالا اشتباهات تاریخی دارم من رو ببخشد. من هیچوقت تاریخم خوب نبوده. ولی میتونین تو داستان بالا این کلمات رو جایگزین کنید و دوباره بخونید. جایگزینی «آمریکا»، «آبراهام لینکلن» و «جرج واشنگتن» با:
داستان موفقیت همه یکیه، و تعریف کردنش راحت! ولی اجرا کردنش وحشتناک سخت، چون با تغییر خود شروع میشه.
در ضمن میخوام یادآوری کنم که ما در کشوری زندگی میکنیم که در جهان کاملا خاص هست: ایران. ایران تقریبا همه چی داره:
ولی ظاهرا یک چیز نداریم که ظاهرا به دست آوردنش از همه هم سختتره، و اتفاقا همون باعث شده هیچچیز نداشته باشیم.
در نهایت، به نظر من در این شرایط سخت و ناگوار کشور (و البته بهتر از شرایط بردهداری)، امکان (و فقط امکان) بهترین کشور جهان بودن و ابرقدرت جهان بودن وجود دارد، با شروع از خودمون.
ما ظاهرا فقط یک چیز نداریم که به نظر میرسه به دست آوردنش هم خیلی سخته. اتفاقا همون باعث شده هیچچیز نداشته باشیم. در آینده هم هیچچیز نخواهیم داشت مگر اینکه تغییر کنیم.
در نهایت، به نظر من در این شرایط سخت و ناگوارکشور، امکان (و فقط امکان) بهترین کشور جهان بودن و ابرقدرت جهان بودن برایمان وجود دارد، با شروع از خودمان.