همینطور که داشتم کروات داماد ۲۳ ساله رو گره میزدم به این فکر میکردم که بعد ازدواج خواهرم من بزرگترین دختر مجرد فامیل میشم و همه با کنایه و انتظار پر گوشزد همراهیم میکنن تا من بالاخره ازدواج کنم و قطعا اگه بدونن کلا قصد ازدواج کردن ندارم ماجراهایی در پیش دارم...
بعد اتمام کارم و تعارف تیکه پاره کردن با داماد ، سرمو از پنجره ی بالای ایوان حیاط چرخوندم ، دور تا دور حیاط پر بود از دخترهای بین ۱۳ تا ۱۸ سالی ک با آرایش غلیظ زنونه نشسته بودن و بیشترشون بچه هاشون بغلشون بود و یکسری ها هم تلاش داشتن برای پایکوبی امشب با کرم رد جوش های بلوغ رو بپوشونن...
دخترهایی که از ۷ سالگی خانواده هاشون شوهر داری رو بهشون گوش زد میکردن؛ شاید برای شما ترسناک باشه این موضوع، ولی یک موضوع کاملا طبیعی توی روستاهای خراسان هستش.
این تفکر براشون جا افتاده بود ک اگه دختر زود ازدواج نکنه یاقی میشه و دَلِگی(هرزگی) میکنه، هیچ دختری حتی همون درسخوانش هم مستثنی نبود و اگر هم پدر و مادر مقاومت میکردن تا دختر دیر تر ازدواج کنه کل روستا دست به دست هم میدادن تا دختر رو از چشم خانواده اش بندازند و یا اصطلاحا آن دختر را نشون پسرشون میکردن.
ازدواج های زود هنگامی که رویای به دانشگاه رفتن و خانم معلم و دکتر شدن را در زیر دو متر خاک زنده به گور میکرد...
(ما با درس خواندن تو مشکلی نداریم ولی قبلش باید ازدواج کنی و ببینی شوهرت اجازه میدهد یا نه!) جمله ای که به گوش همه آن ها آشنا بود.
برای آن ها من و خواهرم که ۲۱ و ۲۳ سال سن داشتیم و هنوز مجرد بودیم حیرت برانگیز بود! و براشون بوی ترشیدگی! میدادیم :-)
بارها به ما میگفتند ازدواج کنین تا شمام مزه زندگی را بچشین و ماهم بارها براشون از لذت های خونه ی بابا و زندگی مجردی و شیرینی دانشگاه رفتن و درس خواندن و مستقل بودن میگفتیم ولی این قبیل جملات براشون نامفهوم بود...
در همین فکر ها بودم ک به دختر تقریبا ۲۳ ساله ای ک کنارم نشسته بود دقت کردم. سر و وضع نامرتب و موهای پریشونی داشت. یک پسر بچه تقریبا ۷ ساله رو به روش ایستاد و سینه سپر کرده یک لگد به اون زد و گفت لیلا من میرم بازی، وای به حالت اگه به بابام بگی که رفتم از جات.
از لحن تحدیدش خنده ام گرفته بود، پرسیدم داداشته؟ گفت نه پسرمه!
گفتم مگه چند سالته که پسر به این بزرگی داری گفت نمیدونم فک کنم ۲۱ سالمه...
از زندگی هر کدوم میتونستی یک رمان بزرگ بنویسی، تمام مدت عروسی رو باهم حرف زدیم و اون از حسرتای دوران جوانیش میگفت. از اذیت شدناش خونه مادر شوهرش و ...
لپ مطلب خواستم بگم ما دخترای مشهدی و اصطلاحا شهری هم مستثنا نیستیم از این قبیل تفکرات
مثلا اگر بریم دانشگاه و بیشتر مطالعه داشته باشیم و بفهمیم خیلی از مسائل دینی ریشش از چی بوده و از مذهبی خالص بودن فاصله بگیریم بی دین شدیم!
حرف فلسفی بزنیم و در کافی شاپ و کافه کتاب ها با اهل فضل گفت و گو داشته باشیم میشیم یک دختر بد و همه کاره که دیگه نباید بزارن بره دانشگاه و هرچه زودتر باید کنتاغلب برای همینه ک دختر ها از خانواده ها فاصله گرفتن و چیزی که درون خانواده ها نشون میدن با بیرون خانوادشون خیلی فرق داره. چه کتک هایی که سر نماز نخوندن و رعایت نکردن حجاب و ... به سر ما دختر های بی گناه زدن.
نمیگم همه ی دخترای مشهد اینجوری هستن!
نمیگم همه خانواده ها مذهبی هستن و منظورم این نیست که بگم مذهبی ها آدم های بدی هستن میخام بگم اکثرا این فرمی دخترها تربیت میشن و باو ر های غلطی به خورد جامعه داده شده...
که سکوت کنن و افکارشون رو هیچ جا بروز ندن؛ مستقل نباشن تا زمانی که ازدواج کنن!
امیدوارم طوفانی بشه و همه ی این عقاید رو که معلوم نیست از کجا میاد و فقط یک سری رسم و رسوم مسخرست رو از بین ببره و جاشو چیزای منطقی تر و انسانی تر پر بکنه.
ممنون که وقتتون رو گذاشتین برای خوندن اولین نوشته ی من در ویرگول.