با تمام خوبیهای گذرایی که وجود دارد، با وجود تمام زیباییهایی که کم نیست (و هرگز هم کافی نیست)، با وجود تمام خوبیها، زندگی چیز رنجآور و نکبتباری است. همین و همین.
تمام تلاشهایی که در مسیر «شدن» در زندگی انجام میشود، همهچیز در اعماق ملال و کثافات آن گم و سردرگم و مغروق باقی خواهد ماند و تنها تعداد معدودی از آدمها که حاضر به فدای چیزهایی میشوند که اتفاقا برایشان مهماند، تنها همان تعداد اندک به نتایج زودگذری میرسند که حقیقتا ارزشش را ندارد.
به خصوص این زندگی برای کسانی که چیزهای زیادی از دست دادهاند، چیزهایی که دیگر قابل پس گرفتن نیستند، هیچ چیز خوشایندی در پی ندارد. مگر در مقابل چیزهای از دست رفته چه چیزهایی میتواند وجود داشته باشد که ارزشش را داشته باشند؟ کسانی که در کودکی مهر و محبتی که باید را دریافت نکردهاند، حقارتهای بیشماری را چشیدهاند، خشونتهایی که لایقش نبودهاند را دیدهاند، توهینها و شماتتهایی که نباید را کشیدهاند، امنیت روانیای که باید را دریافت نکردهاند و در بستری که میبایست ماًمنی برای رشد و تعالیشان میبوده به هرز رفتهاند، هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز روشنی وجود ندارد.
در این بین حتی همانها – بعضیشان - مشغول به اموری بیهودهاند که خود هم دلیلش را نمیدانند. خودشان هم نمیدانند چرا روز را با نظافت میز محل کارشان شروع میکنند، نمیدانند چرا گلدانهای اتاق یا محل کارشان را آب میدهند، نمیدانند چرا هنوز داستان میخوانند یا بعضیشان شعر میخوانند، به گلها نگاه میکنند یا خودشان را در خیابانها به تماشا وامیدارند.
در این بین غیراصیلترین چیز و در عین حال شاید تنها راهی که البته راه نیست و فقط مفری برای آرامشی خیالیست بدبختانه «فرار» است. دخمهای را با هزار مصیبت پیدا کنی و خودت را در آن جا کنی؛ بلکه، از چیزها و کسانی که با تمام عشق و علاقهشان آزارت دادهاند بگریزی. از تمام آدمهایی که دانسته و ندانسته بدترینها را برایت مقدر کردهاند بگریزی و چقدر زجرآور است اینکه این آدمها تقریبا شامل تمام انسانهاست.