سالهاست مردمانی چنین آرام ندیدهام. ساعت به سمت عدد ثابت تابلو در حرکت است، شاید اینجا وطن من نیست، همه در سکوتی بی تکرار ماندهاند. صدایی میآید و مینشیند و همه چیز ناگهان به شکل ساعتی قبل باز میگردد. صدا و صدا و صدا و دیگر فقط هجوم
جوانی از دور میآید، بانگ برآورده. پسر جوانی با کوله باری از سیمهای به هم گره نخورده. میگوید: "با کیفیت و صدای عالی، یک سوم قیمت مغازه"
میخواهم یک هندزفری بخرم، اما با کدامین صدای آزاد یا اشغال بوق میشود سخن گفت؟ کدامینشان مینشیند پای حرفهایت و دل میدهد به شنیدن تمام دردهایت. کدام یک از آنها به جواب سلامت پاسخ میدهد یا میگوید: جانم عزیزم، بیشتر بگو.
برای من که در غربت این شهر غریبترینم، شنیدن این نام، مانند در جا زدن تا اینجاست. از کرج تا کرج رسیدهام. انگار بدوی و نرسی، جانت تمام شود و در دور دست ببینی آنچه میخواهی، برسی اما به همانجا که بودی. از آغاز به آغاز، از خودت به سویش بروی و به خودت برسی، فقط خسته و ناتوان راه شوی.
دیگر کمکم باورم میشود که این قطار با قطارهایی که دیدهام بسیار فرق دارد. اینجا دیگر کجاست؟ منی که بر زمین، در میان تمام آنان که دوستم میداشتند تنهاترین بودم، حال به بالاترین نقطهها رسیدم، اینجا تنهایی بهترین رفیق توست، اتمسفر به همراه چند چیچیفر دیگر در این ایستگاه سکونت دارند اما عجیب این همه انسان که با من دست به این سفر زدند و مبهوت بهت چشمان من هستند، انگار مسیر هر روزشان همین اس، تا اتمسفر.
فرودی عجیب داریم از بالاترین به انتهای درهای فرود میآییم، با خود میاندیشم که شاید این گرما از فعالیتهای دماوند است که تا این دره هم آمده، اما چطور سقوط کردیم که هیچ نفهمیدیم، باز اگر دقایق زیادی طول میکشید، قابل تحلیل بود ولی در کوتاه زمانی هزار کیلومتر سقوط را حس نکردم. باید نام اینجا را عوض کنند، به هیچ عنوان با حال و هوایش همخوانی ندارد. در که باز شد، باد سردی وزید. حق با من است، کدام دره گرم بود که این هم باشد؟
دخترکی میآید با کیسهای در دست، لباسهای کهنه را به تن کرده و نگاه مهربانش، تمام واگن را زیبا میکند. خانمها ایشان اسکاچ میفروشند، آقایان ایشان اسکاچ جنس عالی میفروشند. چرا من حرف میزنم؟ به من که میرسد به چشمانش خیره میمانم، چیزی برای شستشو دارم، اما این اسکاچ لاکردار کجا میتواند در مغزم فرو رود و تمام خاطراتم را بشوید، مگر میشود راهی قلبم شود و آرام آرام با قسمت زبرترش، بردارد این لختهها را تا ببینم کجایش نشت میدهد از ترک های بسیار؟
نگاهش میکنم، میگوید: "برای تو چیزی ندارم". انگار تمام حرفهای ذهنم را شنیده. به فکر فرو میروم. نه، نام من الیس نیست.
نامش را زیاد شنیدم، اما هیچ وقت و هیچ وقت باورش نکردم، مگر میشود که کشوری، نه شهری، نه اصلا محلهای خود به خود راه برود، گیرم که منظورشان این نباشد که نمیتواند هم باشد، من سالهاست مهمان این وطنم، هزاران نفر میدوند و مدعی تلاشهای بیپایانند، اما هیچ اتفاقی ندیدم که بیفتد، حالا اینجا میگویند ایران خودش کارش را انجام میدهد، چه دروغهایی. از این که مرا ابله فرض کرده اند خیلی ناراحتم ولی چه کنم که کاری از من بر نمیآید.
مردی کتابی آورده که بر آن میتوان نوشت، برای کودکان است. از من میخواهد که بخرم، دستانم به سمت جیبهایم میرود و ناگاه میایستند. برای کدامین کودک؟ منی که حتی کودکی خود را در کوچههای پر پیچ و خم روزگارم گم کردم، برای کدامین کودک کتابی بخرم که بتوان روی آن نوشت. چه بنویسد کسی که حتی از خاطر خودش هم پاک شده و دیگر نیست؟راستی مگر کتابها برای خواندن نبودند؟ دستم به جیبم فرو میرود، دستمالی که عطر آخرین بوسه را میدهد در میآورم و دوباره میبوسم. همیشه عطرهای تلخ را دوست داشتم.
این ترکیب چه آشناست، اما مگر کسی به اسارت ورزشی میرود که اینجا آزاد باشد؟ دخترکی آرام پوزخند میزند و چند بار نام آزادی را بر زبان جاری میکند، بعد انگار آدامسی را که سالها جویده باشد و نتواند در میام جمع از دستش خلاص شود به کراهت فرو میدهد، فکر کنم طعم بدی داشت این آزادی جویده شده که صورتش هزاران سال در خود شکست از لقمهای که دیگری برایش گرفته بود. درها که باز شد، پیرمردی با عصا به داخل آمد. پیرمردی خسته و ناتوان از ورزشگاه آزادی.
میگوید که میتوانی راهت را تغییر دهی، خب به کجا بروم؟ مگر نه این که راست باید بروم و من تا همیشه راه راست رفتم و رفتم اما هیچ مقصدی نبود و نیست. حال هم که میگویند راهت را میتوانی تغییر دهی. حتما این دیگر ناکجا آبادی است که برای چون منها ساختهاند. محکم به صندلی خود میچسبم و در شیشه به این ترکیب آهن و سنگ چشم میدوزم، کجای این سبز است که منت سبز بودنش را هم بر سر ما میگذارند.
دوباره صدا و صداو صدا و باز هجوم، نسیم خنک بر پوستم میرقصد و باز من مبهوت مردمان این شهر، خسته از شروع و رسیدن به شروع و رفتن تا اوج و سقوط، ناراحت از مفهومهای ناصحیح و دردهای همراه.
ایستگاه پایانی اینجاست؟
مردی جوان به سمتم میآید، آقا اینجا ایستگاه شروع خط ۲، کجا میخواین برین؟
من این همه راه از شروع تا شروع آمدهام؟ . . .