از دوران بچگی رؤیای ثروتمند شدن در سر داشتم. پدر و مادرم هر دو کارمند بودند، برای همین بهخوبی در کنارشان با ذهنیت کارمندی آشنا شدم و از آنها وامگرفتن، تبدیلکردن به دارایی و قسط دادن طولانیمدت را یاد گرفتم.
زمانی که به جوانی رسیدم شغل کارمندی را انتخاب کردم و ذهنیت پولیای که قبلاً یاد گرفته بودم به طور ناخودآگاه انجام میدادم؛ وام میگرفتم، دارائی میخریدم و مدتها اقساط پرداخت میکردم و تا قبل از اینکه اقساط تمام شوند مجدد و با برنامهریزی ناخودآگاه وام میگرفتم و ادامه میدادم.
خوب است بدانید در کل دو مدل وام وجود دارد: ۱- وام خوب ۲- وام بد
وامی که برای خرید دارائی باشد، وام خوب بهحساب میآید اما وام بد صرف هزینه میشود. برای مثال اگر برای خرید خانه وام بگیرید، در واقع دارائی خریدهاید و وام خوب است، ولی اگر وام بگیرید و گوشی موبایل یا مبلمان بخرید وام بد بهحساب میآید.
برای درک بهتر تفاوت بین وام خوب و بد یا دارایی و هزینه، فرض کنید شما کالایی را خریده و همان موقع آن را میفروشید، اگر بالای ۲۰٪ افت قیمت داشته باشد وام بد محسوب میشود؛ اما درصورتیکه افت آن زیر ٪۲۰ باشد وام خوب است.
در آن دوران سختکار میکردم، چون پدرم همیشه به من میگفت: مهرداد اگر میخواهی موفق باشی و به رؤیاهایت برسی باید سختکار کنی. از سال دوم دانشگاه در رشتهای که درس میخواندم یعنی حسابداری مشغول به کار شدم. علاوه بر کار تماموقت، کار نیمهوقت هم داشتم. به یاد دارم از صبح زود ساعت 5تا ۷ و نیم غروب سرکار تماموقت بودم و بعد از آن ساعت ۶ غروب تا هروقت که طول بکشد کار دومم را انجام میدادم؛ روزهای زوج هم شرکت دوم و روزهای فرد شرکت سوم میرفتم، حتی اکثر روزهای جمعه را هم مشغول به کار بودم.
همیشه عادت داشتم همه چیز را در خانه تعریف کنم و برای انجام هر کاری از پدرم و کسانی که باتجربه بودن مشاوره بگیرم، برای همین وقتی که موضوع مسافرت عید را مطرح کردم، پدرم پرسید: «مهرداد چقدر پول داری؟ به نظرت چقدر خرج میکنی؟»
گفتم: «۲ تا ۵/۲ میلیون تومان» در واقعیت کل دارائیام همین بود، ادامه دادم: «با این پول نه ماشین میتوان خرید نه کار دیگری میتوانم انجام دهم، حداقل با همکارهایم در دبی خوش بگذرانیم.»
پدرم کمی مکث کرد و گفت: «مسافرت را کنسل کن، برایت خانه میخرم.» گفتم: «با ۲ و نیممیلیون؟ محال است!»
خلاصه مسافرت را کنسل کردم تا اینکه بعد از دو هفته پدرم گفت: «میتوانی ۲ و نیممیلیون را ۳ میلیون کنی؟» گفتم: «کمی پول طلب دارم شاید توانستم.»
دوباره بعد از دو هفته گفت: «۳ و نیم چطور؟» گفتم: «انگشتر، گردنبند طلا و یکسری وسایل برای فروش دارم.» سرتان را درد نیاورم، چندهفتهای گذشت و هر هفته ۵۰۰ هزار تومان به اندوختهام اضافه کردم؛ در نهایت با گرفتن وام روی سند خانه، دریافت وام از شرکت، فروختن خط و گوشی موبایل و قرض از پدرم و اطرافیان، بالاخره اولین آپارتمانم را به متراژ ۵۰ متر و مبلغ ۱۴ و نیممیلیون تومان خریدم. در مجموع با ۷ میلیون تومان پول نقد، ۳ و نیممیلیون وام بانک مسکن و ۳ و نیممیلیون رهن به مستأجر این کار انجام شد. به یاد دارم آن موقع درآمد ماهانهام ۲۵۵ هزار تومان بود و من تقریباً در ماه ۲۳۵ هزار تومان قسط میدادم.
روزهای سختی بود، ولی بههرحال بهجای مسافرت رفتن و خرجشدن کل پساندازم خانهدار شدم. برای اینکه از پس هزینهها برآیم و همینطور اقساطم را بهموقع پرداخت کنم، کار حسابداری چند شرکت کوچک را برعهده گرفتم.
پدرم همیشه تأکید داشت که آدم باید خوشحساب باشد و میگفت: «آدم خوشحساب شریک مال مردم است.» برای همین بهمحض اینکه حقوق یا هر پولی بابت کارکردم میگرفتم، اول اقساط و بدهیهایم را میپرداختم. خودم را متعهد کرده بودم که آدم خوشحسابی باشم و تا وقتیکه بدهیهای مبالغ بالاتر را ندادهام هیچ خریدی نمیکردم. این باعث شد برای دفعات بعد هم اگر پول لازم داشتم بتوانم از اطرافیان قرض بگیرم و اینچنین شریک مال مردم شدم.
بزرگترین مزایای این نوع دریافتها این است که سود یا بهرهای ندارد و شما همان پولی که دریافت کردهاید را بهصورت اقساطی پس میدهید.
از جمله این نوع وامها صندوقهای خانوادگی یا شرکتی هستند که من تقریباً در اکثر این صندوقها عضو بودم؛ همیشه میگفتند: «آقای مهرداد مولائی خیلی خوشحساب هست» در نتیجه هر صندوقی که تمدید یا تشکیل میشد به من معرفی میکردند.
میخواهم خاطرهای از سال ۱۳۸۳ تعریف کنم که در یک صندوق خانوادگی بهعنوان نفر سیزدهم در قرعهکشی، مبلغ ۴ میلیون تومان برنده شدم و چقدر خوشحال بودم چون ۵۰۰ هزار تومان دیگر هم جور کردم و اولین ماشینم را به مبلغ ۵/۴ میلیون تومان خریدم.
از سال دوم دانشگاه که مشغول به کار شدم برای خودم هدفگذاری داشتم. آن موقع کمک حسابدار بودم و دوست داشتم حسابدار شوم، در نهایت با سخت کارکردن و بالابردن دانش حسابداری، همراه با کسب تجربه و تحملکردن ناملایمتیهای کار، حسابدار و بعد رئیس حسابداری و مدیر مالی شدم.
نسبت به همدانشگاهیها و همدورهایهایم زودتر مدیر مالی شدم. اوضاع بر وفق مراد بود، با داشتن شرایط شغلی خوب و حقوق بسیار عالی و همینطور انجام کارهای نیمهوقت، درآمدم ۳ برابر افزایش یافت. همه چیز عالی پیش میرفت.
ولی به همان اندازه که درآمدم رشد کرد، هزینههایم هم به طور ناخودآگاه بالاتر رفتند. با اینکه درآمدم ۳ برابر شده بود، ولی تغییری در نحوه پسانداز و یا کمکردن بدهیهای سنگین حاصل نشد و هزینهها هم ۳ برابر رشد کردند. انجام خریدهای غیرضروری، برگزاری مهمانی و … همه باعث شدند تا به علت داشتن ذهنیت پولی فقیر و نداشتن برنامهریزی مالی درست، هرچه را که به دست میآوردم خرج کنم. تا اتفاقی که نباید افتاد.
به علت شرایط اقتصادی و اتفاقاتی که پیش آمد، باعث شد تا کار تماموقت خود را از دست بدهم بهعلاوه اینکه کارهای نیمهوقتم هم کم شود. در انتها من ماندم و درآمد کم، اقساط سنگین و هزینههای بالای ماهانه. شرایط بسیار سخت و زجرآوری بود.
تصمیم گرفتم با شرکتهایی که قبلاً میگفتند: «آقای مولائی هر زمان وقت داشتید کار ما را کنترل کنید» تماس بگیرم، ولی هیچکدام کاری برای من نداشتند.
هر کاری پیشنهاد میشد یا حقوقش کافی نبود یا در مرحله آخر به هم میخورد. یک سال و هفت ماه گذشت. درآمد کم، هزینههای بالا و اتفاقات بدی که هر روز پیش میآمد، ولی با تمام این شرایط نسبت به کارهایم با مسئولیت بودم و فارغ از درآمد پایین، کارم را به نحو احسن انجام میدادم.
تا بالاخره یکی از صاحبان شرکتهایی که قبلاً با آنها کار میکردم، از من دعوت به همکاری کردند. با حقوق موردنظر در سمت مدیر امور اداری و مالی، مشغول به کار شدم.
بعد از گذشت مدتی، باتوجهبه رضایتی که از کارم داشتند به سمت قائممقام مدیرعامل ترفیع پیدا کردم و برایم خیلی خوشآیند بود. بعد از یک سال احساس کردم به اهداف شغلیام رسیدهام. حالا باید چه کنم؟ نمیدانستم!
برای همین هدفی جدید برای خودم مشخص کردم تا مشاور مالی شرکتها شوم. برای مشاور شدن در چند شرکت میبایست کار تماموقت یک شرکت را کنار میگذاشتم و البته این کار را کردم.
اوایل برایم خیلی سخت بود؛ درآمدم پایین آمد، دو روز از شش روز هفته کاری نداشتم، بهعلاوه اینکه متأهل بودم، یک فرزند داشتم و همچنان اقساط هم پرداخت میکردم. چهار ماه طول کشید تا کار جدیدی برای مشاوره در دو روز باقیمانده برایم پیشنهاد شد، و من مشاور مالی ۳ شرکت شدم و در کنارش کارهای چند شرکت کوچک را هم انجام میدادم.
با وجود اینکه مسئولیتم بیشتر شده بود، چون احساس آزادی زمانی داشتم و از طرف دیگر کارمند تماموقت یک شرکت نبودم، برایم لذتبخش بود. با این روش، هم درآمدم بیشتر شد و همزمان کاریام دست خودم بود.
نکتهای که همیشه در ذهن داشتم این بود که کاملاً مسئولیتپذیر باشم و کار دیگران را مثل کار خودم بدانم، چرا که تمام سرمایه من، اعتماد و اطمینان دیگران و در نتیجه بهدستآوردن اعتبار است. به همین خاطر سعی کردم همیشه کیفیت کارم را بالا ببرم، برای همین شرکتها مایل به همکاری طولانیمدت بودند، چرا که منفعت مالی بیشتر به همراه مسئولیت و صداقت در کار، از من دریافت میکردند.
در نهایت میخواهم بگویم هرآنچه که باور داریم برایمان اتفاق خواهد افتاد. ما با افکار، احساسات و با عمل و اقدامکردن، تصوراتمان را به شرایط فیزیکی تبدیل و آن را ایجاد میکنیم.
به قول ناپلئون هیل «هر چیزی که ذهن شما بتواند تصور و باور کند که به دستش آورده، میتواند در قالب فیزیکی هم به آن برسید.»
هدفمند و متمرکز باشید