کتاب What I Wish I Knew When I Was 20، نوشتهی "خانم پرفسور تینا لیگ"، استاد دانشگاه استنفورد که با ترجمهی روان "فروزنده دولتیاری" توسط انتشارات نیکفرجام منتشر شده، به نظرم من، یکی از شاهکارهای مکتوب در حوزهی کارآفرینی و موفقیته. در این مقاله از ترجمهی مذکور استفاده کردم و با تحلیل و خلاصهبرداری از این کتاب، مقالهی پیشرو را تقدیم حضورتون میکنم.
"تینا سیلیگ، مدرک دکترای خود در رشته عصبشناسی را از دانشکده پزشکی دانشگاه استنفود اخذ کرد، او از مدیران برنامه سرمایهگذاری در تکنولوژی دانشگاه استفورد است." کار اصلی ایشون اینه که به دانشمندها و مهندسان، کارآفرینی یاد بده. "کارآفرینی یعنی ایجاد طیف گستردهای از مهارتهای زندگی، از رهبری گرفته تا عضویت در یک تیم، برای مذاکره، خلاقیت و تصمیمگیری." من ایشون رو از کتاب بسیار زیبای InsightOut که قبلا مطالعه کردهبودم، میشناختم. اون کتاب هم، یک شاهکاریاست که توصیه میکنم اگر به موضوعات حوزهی خلاقیت علاقمند هستید، حتما مطالعش کنید. بهطورکلی، انقدر به نوشتههای ایشون علاقمند شدم که تصمیم گرفتم همهی آثار ایشون رو مطالعه کنم. پیشاز شروع توضیحاتم راجع به این کتاب، پیشنهاد میکنم که برای کسب اطلاعات بیشتر راجع به ایشون و آثارشون به آدرس زیر مراجعه کنید:
https://www.harpercollins.com/author/cr-105268/tina-seelig/
این کتاب از 10 فصل تشکیل میشه و ترجمهش 189 صفحه است. البته انقدر جذابه که مطمئنم توی یک روز تمومش میکنید. بر خلاف کتاب قبلی، مطالعهی کامل این کتاب رو توصیه میکنم. در واقع، این مقاله رو صرفا برای آشنایی شما با موضوع کتاب، درک بیشتر شما از کتاب و البته بیان نظرات و دیدگاههای شخصی خودم نوشتم. در این مقاله، من فقط به نکات اصلی توجه کردم و برای اینکه نوشتارم طولانی نشه و خوانندهی محترم خسته نشه، از بیان داستانهای بسیار جذابِ کتاب که خیلی هم زیاد هستن، پرهیز کردم.
فصل اول که تیترش "یکی بخر، سه تا ببر" هست با طرح یک سوال بسیار جالبی شروع میشه که خانم سیلیگ همیشه در کلاسهاشون به عنوان تکلیف، به دانشجویانشون میدن: "اگر فقط پنج دلار سرمایه و دو ساعت زمان داشتید، برای کسب درآمد چه میکردید؟" بد نیست به این موضوع فکر کنید که اگر این تکلیف به شما واگذار بشه، چه میکنید و نتیجهش رو در قسمت نظرات بنویسید. در یک تمرین دیگه، ایشون به دانشجوهاشون به جای پنج دلار، پاکتی حاوی ده گیرهکاغذ میدن، اونها رو گروهبندی میکنن و از هر گروه میخوان که در مدت چهار ساعت، طی چند روز آینده، بیشترین "ارزش" رو با استفاده از گیرههای کاغذ خلق کنن. یادتون باشه که "کایل مکدونالد" فقط با یک گیره کاغذ قرمز، شروع به کار کرد، تا اینکه تونست خونه بخره. بد نیست که راجع به این داستان در اینترنت جستجو کنید و اطلاعات بیشتری کسب کنید.
در ادامهی فصل اول، در جایی، به یه نکتهی خیلی ارزشمند از قول "وینود خوسلا"، موسس شرکت سان میکروسیستمز و سرمایهگذار موفق، میگه: "هر چه مشکل بزرگتر باشد، فرصتها نیز بیشتر خواهند بود. اگر مشکلی را حل نکنید، کسی به شما دستمزد نخواهد داد." یعنی هر کی میخواد موفقتر باشه باید مشکل بزرگتری رو حل بکنه.
فصل دوم به نام "سیرک وارونه"، سه جملهی فوقالعاده داره. اولیش میگه که "به همهی ما آموزش دادهاند که فقط باید از مشکلات اجتناب کرد یا گاهی اوقات فقط باید از بروز مشکلات، گله و شکایت کرد." ایشون در این فصل به این موضوع اشاره میکنن که هیچیک از ما برای استقبال از مشکلات آموزش ندیدهایم. به نظر من هم، این حرف کاملا درسته. شاید برخی از ما، با مشکلات زیادی دستوپنجه نرم کردهایم و آبدیده شدهایم؛ اما هیچکدوممون برای شناسایی مشکلات و نحوهی ارائهی راهحل برای اونها، آموزش ندیدیم. به همین دلیل، دومین جملهی مهم این فصل از قول "پل یاک"، متخصص قلب، مخترع و کارآفرین، میگه: "شناسایی دقیق یک نیاز (مشکل) همانند DNA اختراع است." "به عبارت دیگر، اگر یک مشکل را بهطور کامل و دقیق شناسایی کنیم، روند حل مشکل نیز بهطور منطقی و خودبهخود نمایان خواهد شد."
در همین راستا، مطرح میکنه که فقط، زمانی شرکتهای بزرگ و موفق به وجود میان که به دنبالِ حلّ مشکلاتِ بزرگ باشن، و این مسئله رو به عنوان ماموریت اصلی خودشون بدونن. سومین جملهی بااهمیت این فصل هم از قول "گار کاواساکی"، نویسنده، مطرح میشه: "معنا بسازید، نه پول!" "اگر هدف اصلی شما معناسازی باشد و در همین راستا برای حل مشکلات بزرگ به شیوههای خلاقانه اقدام کنید، قطعا درآمد بیشتری نسبت به زمانی خواهید داشت که فقط با هدف کسب درآمد، شروع به کار کردهاید. اگر هدف خود را فقط کسب درآمد قرار دهید، نه به پول میرسید و نه به معنا!"
فصل سوم با تیتر "مایو یا مرگ"، دو نکتهی بسیار اساسی داره. اول اینکه با اشاره به یکی از سخنرانیهای "لری پیج"، یکی از موسسان گوگل، در رابطه با اهمیت رهایی از قید و بند و دستورالعملها میگه: "هر چه میتوانید بزرگ و بزرگتر فکر کنید... گاهی اوقات، داشتن اهداف بسیار بزرگ، راحتتر از اهداف کوچک است." و دومین نکتهش که من عاشقشم اینه که میگه: "درخواست اجازه نکن، برای بخشش التماس کن!" یعنی کلا بیخیال قوانین بشو، کار خفن رو انجام بده، تهش بابت نافرمانیت، طلب بخشش کن... "اصولا، قوانین، بهعنوان پایینترین شاخصهای رایج معرفی میشوند. قوانین فقط برای کسانی هستند که ابدا نمیدانند چه باید بکنند؛ بنابراین، به داشتن حد و مرز نیازمند هستند."
فصل چهارم با موضوع "لطفا کیف پول خود را بیرون بیاورید" با دو نکتهی فوقالعادهی دیگه در انتهای فصل، همراه میشه. اولین نکتهی بامزه اینه که: "مهمترین یار افراد موفق که به موفقیتهای خارقالعاده دست یافتهاند، سکون و بیتحرکی دیگران است." این مسئله، خیلی حقیقت داره. انقدر، انسانهای دیگه، تلاش نمیکنن، که اندک تلاشی، میتونه شما رو در بالاترین حد عملکرد و در نتیجه، در بالاترین حد از موفقیت قرار بده. در نکتهی دوم هم میگه: "افراد موفق، کسانی هستند که روش خاص برای موفق شدن را جستجو میکنند. در حقیقت، هیچ فرمول سرّی یا جادویی برای موفقیت وجود ندارد." تا اینجایی که ایشون میگن روش خاص برای موفق شدن رو جستجو کنید، باهاشون موافقم. اما جایی که میگن فرمولی برای موفقیت وجود نداره رو قبول ندارم. بد نیست برای پاسخ به این سوال، به کتاب The Formula که با اسم "فرمول؛ قوانین جهانی موفقیت" ترجمه شده و "بیپلاس در قسمت 28 با صدای علی بندری" هم براش یه پادکست درست کرده، مراجعه کنید؛ اونوقت میبینید که اتفاقا برای موفقیت، فرمول وجود داره. دقت کنید که کتابِ فرمول، از کتابهای نازل و زرد موجود در بازار، با موضوع موفقیت و مسائل انگیزشی نیست، بلکه توسط یک محقق و دانشمند زبده در زمینهی شناخت شبکهها نوشته شده.
فصل پنجم با تیتر "سس سرّی سیلیکون ولی"، نظر من رو با تعداد نکات زیادی، بیشتر از فصلهای قبلی، جذب کرد. در این فصل، ایشون توضیح میدن که در کلاسهاشون از دانشجوها میخواستن که در یک رزومه، به طور خلاصه بزرگترین نواقص خودشون رو در زمینههای فردی، شغلی و تحصیلی توضیح بدن. بعدش، بگن که از این نواقص، چی یاد گرفتن. کلا، این فصل به موضوعات "تجربیات، چالشها و شکستها" میپردازه. مثلا در یکجا میگه: "اگر شکست نخورید، یعنی جرات کافی برای ریسکپذیری را نداشتهاید." یا میگه: "تبدیل به یک رهبر واقعی نخواهید شد مگر اینکه عملا چالشهای پیشروی یک رهبر را تجربه کنید. تا زمانی که مسئولیتها را تقبل نکنید، آمادگی رهبری نخواهید داشت."
در ادامه توضیح میده که علت بسیاری از شکستها، مرگ زودهنگام ایدههاست. یعنی، ایدهها نباید به راحتی رها بشن. یعنی، تداوم و ماندن روی یک ایده، میتونه ما رو به موفقیت نزدیکتر بکنه. به زبان سادهتر، نباید از این شاخه به اون شاخه پرید، مگر اینکه واقعا دلیل و توجیهی براش داشته باشیم. "باب ساتون"، متخصص رفتارشناسی سازمانی، میگه: "ترک شغل، هرگز منطقی نیست مگر اینکه بتوان ثابت کرد تداوم آن توجیهپذیر نیست." هر چه قدر هم که جلوتر میره، شرایط سختتر میشه. بههمیندلیل، لئوناردو داوینچی میگه: "مقاومت و پایداری در مراحل اولیه، سادهتر از مراحل پایانی است." پس، اگر در ابتدای راه، دارید جا میزنید، دارید غر میزنید، دیگه بُریدید، بدونید که تا تهش نخواهید رفت، چون هرچه جلوتر برید، شرایط پیچیدهتر و سختتر خواهد شد.
اما شخصا، وقتی فکر میکنم و خاطراتم رو در این سالهای کارآفرینی مرور میکنم، میبینم، خودِ اینکه ما بتونیم تشخیص بدیم که چه زمانی باید ادامه بدیم یا چه زمانی باید رها کنیم، واقعا کار سادهای نیست. "گل پنچینا"، مدیرعامل ویکیا، میگه: "زمانی که بنزین را بر روی یکتکه چوب بریزید، فقط یکتکه چوب مرطوب دارید، اما اگر بنزین را روی یک شعله کوچک بریزید، یک جهنم واقعی خواهید داشت." بنابراین، مهمه که بدونید که آیا دارید انرژی خودتون رو صرف کاری میکنید که قراره بهتون بهرهی خوبی بده یا خیر. البته که این مسئله از چالشهای حقیقی و بزرگ زندگی است. در سخنرانی استیو جابز در دانشگاه استنفورد، جابز میگه: "باور دارم که اگر از اپل اخراج نشده بودم، هیچیک از رویدادهای خوب را شاهد نبودم. دارو تلخ و ناگوار است اما همهی بیماران به آن نیاز دارند. گاهی اوقات لازم است که زندگی با یک آجر به سرتان بکوبد!" پس، گاهی باید سختیها رو تحمل کرد اما ادامه داد، چرا که تداوم و پافشاری بر انجام بسیاری از امور، موجب موفقیت میشه؛ و گاهی باید شکست رو پذیرفت و از ادامه دادن یک کار غلط، صرفنظر کرد. تشخیص این مساله، ابدا کار سادهای نیست.
به این نکته هم دقت کنید که "انس گرفتن بیش از حد با شکست هم خطرناک است." بعضیا، با آغوش باز از شکست استقبال میکنن. حتی در شصت، هفتاد سالگی و پس از سپری کردن صدها شکست دیگه، شکستها رو سریع و راحت، یکی پس از دیگری میپذیرن. اینکار، لزوما بد نیست اما اکثراً، افرادی با این طرز تفکر، محکوم به شکست ابدی هستن.
اما در هر حال، شکستهای بزرگ در مسیر رسیدن به موفقیتهای بزرگ، ستودنی هستن. من عاشق یکی از جملات تینا سیلیگ در کتابش هستم که میگه: "شکست بزرگ بهتر از موفقیت نه چندان چشمگیر است." هر کسی یک جهانبینی داره و من، واقعا دوست دارم که به دنیا این شکلی نگاه کنم.
به نظرم، بعضی وقتا هم پیش میاد که شکستهای کوچک رو به اشتباه، بزرگ میبینیم. اگه کمی فکر کنیم، هممون در زندگیمون شکستهایی داشتیم که در ابتدا، گمون میکردیم که خیلی بزرگن، ولی واقعا کوچک بودن. مخصوصا ما نرمافزاریها، وقتی که پروژهها و محصولات فناوری رو پیادهسازی میکنیم، خیلی وقتا با این دوگانگی مواجه میشیم که نمیدونیم در حال شکست خوردن، اون هم در مقیاس بزرگ هستیم، یا در یکقدمی موفقیت؟! خیلی از شکستها در دنیای تولید محصولات نرمافزاری، پایهی اولیهی پیروزی هستن. "گوگل، معتقد است که هرگز نباید یک پروژه را در مراحل اولیه، ناموفق نامید و آن را کنار گذاشت بلکه باید آن را تحت بررسیهای بیشتر قرار داد."
نکتهی آخر این فصل، این هست که اگر بخوایم، میلبهشکست برای کسبِ موفقیت بیشتر رو در خودمون پرورش بدیم، باید ریسکپذیری مالی و اجتماعی خوبی داشته باشیم. ما در دنیا، انواع ریسکپذیری داریم: فیزیکی، اجتماعی، احساسی، مالی و هوشی. برای اینکه واضح بشه بگذاریم مثالی بزنم. مثلا، خانم سیلیگ به راحتی برای جمع زیادی از مردم سخنرانی میکنه، ایشون ریسکپذیری اجتماعی خوبی داره. اما، همین شخص، از ارتفاع میترسه و حاضر نیست از هواپیما با چتر بپره، بنابراین، ریسکپذیری فیزیکی پایینی داره. شناخت انواع ریسک و مدیریتشون به وقت لزوم، میتونه در بسیاری از مسائل، به کمک ما بیاد.
فصل ششم با تیتر "امکان ندارد... مهندسی رشته دخترهاست" فصل بسیار خواندنی و جذابی است که بیشتر، محوریتش رو بر موضوع "لزومِ علاقمندی به شغل و لذتبردن از کاری که میکنیم"، گذاشته. در واقع ایشون به این مساله اصرار داره که هر کسی که عاشق کارش باشه، احتمال موفقیتش افزایش پیدا میکنه. "لائو-تسه" فیلسوف چینی میگه: "کسی که هنر زندگی کردن را آموخته باشد، تفاوت چندانی بین شغل و تفریح قائل نیست. چون شغل او همان تفریح اوست."
در ادامه ایشون توضیح میده که خیلی از آدما و حرفاشون، و دیدگاههایی که محیط برای شما میسازه، میتونن در انتخاب شغلِ آیندهی شما تاثیرگذار باشن. وقتی در دوران کودکی از شما میپرسن میخوای چهکاره بشی، شما با یک دید بسیار محدودی جواب میدین، که احتمالا جواب درستی هم نخواهید داد، و در آینده هم به سراغ اون شغل نخواهید رفت. اما برخی از مسائل، تاثیر بلند مدتی بر شما میگذارن. مثلا یکی به شما میگه: چقدر ریاضیاتت خوبه، تو باید حتما مهندس بشی! ناخودآگاه شما به سمت مهندس شدن کشیده میشید، درحالیکه شاید هیچ علاقهای بهش نداشته باشید. یا ماجرای دیگری نقل میکنه از یک کودکی که مادرش مهندس بوده و تمام دوستای مادرش هم مهندس بودن و او، فکر میکرده که مهندسی یک شغل دخترونهست و ذهنیتش از کودکی در مورد مهندسی، منفی بوده. اینطور اتفاقات، گاهی منفی هستن و اثرات خوبی بر مسیر تحصیلی و انتخاب شغلی ما نمیگذارن، اما برعکسش هم رخ میده. بعضی وقتا، با یک تعریف کوچک، محرکی به وجود میاد که ما رو به سمت و سوی موفقیت میبره. مثلا همین خانم تینا سیلیگ، یه استادی داشته که روی یک برگه براش مینویسه: "تینا، تو مثل یک دانشمند فکر میکنی" و ایشون اعتقاد داره که دقیقا از همون روز، دانشمند شده. این درسته. چون آدمها وقتی سن کمی دارن، مثلا بیست سالشونه یا کمتر، توان کافی برای تفکیک خواستههاشون ندارن و دیگران میتونن با یک جمله، بر مسیر زندگی و شغلی اونها تاثیر جدی و مهمّی بذارن.
اگه بخوام این فصل رو جمعبندی بکنم، بهتره از یکی از جملات کتاب استفاده بکنم که میگه: "همه ما باید نقشی را در این جهان بیابیم که شباهت کمتری به یک شغل داشته باشد." دوستان، توصیهی من این هست که بر روی یک کاغذ، محل دقیق تلاقی علایق، آرزوها، اهداف و شغل مورد نظرتون رو بکشید و دقیقا روی همون نقطهی تلاقی، تا آخر عمرتون بایستید و ادامه بدید، تا به بالاترین موفقیتها دست پیدا کنید. به قول خانم سیلیگ: "همهی ما میتوانیم شانس را تولید کرده و با کار سخت، آنرا به زندگی خود بکشانیم."
فصل هفتم با تیتر "تبدیل لیموناد به هلیکوپتر" به بررسیِ نقش شانس و تلاش، در مسیر موفقیت میپردازه. در این فصل، حرفهای تکراری زیادی میخونید اما نکات ارزشمندی هم داره. مثل اینکه میگه: "هر چه بیشتر کار کنی، خوششانستر خواهی بود!" یا اینکه میگه باید فرصتها رو ببینید و ازشون استفاده کنید. یکی از نکات جالبی که هم از ایشون خوندم و هم از خانم رکسانا ورزا، مدیر بزرگترین شتابدهنده فرانسه، شنیدم؛ این بود که میگفتن از فرصت سفرهاتون، حتی سفرهای تفریحی، برای ملاقات با افراد جدید و شبکهسازی استفاده کنید. این مسالهای بود که من، خودم، تا چند سال پیش ازش غافل بودم تا اینکه فهمیدم در حال ارتکاب چه اشتباه بزرگی هستم. ایشون به نقل از کارلوس وینیولو، استاد دانشگاه شیلی میگه: "اگر به جایی بروید و با یک فرد جدید ملاقات نکنید، فرصت یافتن یک دوست جدید را از دست داده و همچنین فرصت احتمالی دستیابی به میلیونها دلار را نیز از دست دادهاید." با یه بخشی از این حرف موافقم و با یه بخشیش مخالف. جایی که میگه ممکنه با یکی دوست بشید که بتونه برای شما میلیونها دلار ارزش آفرینی کنه، درسته... بالاخره در دنیای واقعی کسبوکار، باید در همهجا، به دنبال این آدمها گشت. اما من، با شبکهسازی، بدون پشتوانه و بدون هدف مشخص، درحالیکه عملکرد ضعیفی داریم و علممون کافی نیست، بسیار مخالفم. کجا دیدید که اشخاص اینچنینی، افراد توخالی که صبح تا شب توی این سمینار و اون همایشن تا به قول خودشون شبکهسازی کنن موفق شدن؟ ادعاهاشون رو باور نکنید، اونها رنگ موفقیت رو هم از نزدیک ندیدن... دراینرابطه، مقالهی مفصلی رو خدمتتون ارائه خواهمکرد که توصیه میکنم حتما مطالعه بفرمایید. این مقاله با اسم "فرمول" و در راستای تحلیل کتاب "فرمول" تقدیم حضورتان خواهد شد.
فصل هشتم با تیتر "بهترین افراد را برای انجام کارها انتخاب کنید!"، راجع به اهمیت قدردانی و تشکر از دیگران، ضعف عمومی در مدیریت ارتباطات، اهمیت هنر مذاکره، مخرّب بودن ذهنیت رقابتی و مشکلات افراد باهوش با پیروی از منطق انجام "هوشمندانه"، صحبت میکنه. ایشون در ابتدا راجع به اهمیت تشکر و قدردانی میگه: "قدردانی از الطافی که دیگران در حق شما روا داشتهاند، نشانگر شخصیت و درک والای شماست." و میخواد که: "از صمیم قلب از کسانی که به شما کمک کردهاند، قدردانی و تشکر کنید." در ادامه، با توضیح اینکه جهان بسیار کوچکه و ممکنه هر یک از اشخاصی که باهاشون مشکلی پیدا میکنید، بتونن در آیندهی شما تاثیرگذار باشن، میگه: "هرگز پلهای ارتباطی خود را خراب نکنید، حتی اگر بهشدت مایل به این کار هستید. قرار نیست همه را دوست داشته باشید یا همه مردم شما را دوست بدارند، اما الزامی است که دشمنتراشی هم نکنید!" این سخنان، مطالب بسیار ارزشمندی هستند، اما اگر بخوام صادقانه بگم، اینکار در برخی از موارد، تا حد زیادی نشدنی است... مخصوصا اگر در نقش یک کارفرما باشید. ولی ایشون اعتقاد دارن که باید "از صمیم قلب از کسانی که به شما کمک کردهاند، قدردانی و تشکر کنید." و "از شهرت خوبِ خود حفاظت کرده و از هر فرصت برای بهبود آن استفاده کنید." و همچنین "(در قبال اشتباهاتتان) عذرخواهی از دیگران را بیاموزید، فقط کافی است بگویید: متاسفم، عذر میخواهم!"
در ادامهی فصل، به این موضوع اشاره میشه که "یکی دیگر از مهارتهای ضروری که در مدارس آموزش داده نمیشود، هنر مذاکره است." در این زمینه، من به زودی نتیجهی مطالعاتم رو در اختیارتون قرار خواهم داد. هنر مذاکره، یکی از مهمترین مهارتهای نرمی است که در سال 2020 همهی انسانها باید یاد بگیرن. بههمیندلیل، من هم راجع به این موضوع، مطالعات گستردهای کردم که به زودی، مهمترین منابعی که خواندم و دیدم رو خدمتتون معرفی خواهم کرد.
در ادامه، مسالهی رقابت مطرح میشه. ایشون اعتقاد دارن که ما سالهاست در فضاهای رقابتیِ مخربی، بزرگ شدهایم. همیشه، باید یکسری ببازن تا ما برنده شیم که البته در دنیای تجارت امروزی، این ساختار و طرز فکر جواب نمیده. بیشتر از رقابت، باید یاد بگیریم که چطوری کار تیمی بکنیم. سالهاست که دیگه کمتر اتفاقِ بزرگی یا اختراعِ چشمگیری، به صورت فردی انجام شده، و همهی موفقیتهای بشر، به صورت گروهی و تیمی بوده. پس، "ذهنیت رقابتی (که در آن شما زمانی پیروز هستید که دیگری شکست خورده باشد) بیش از حد انتظار مخرب است." یا در فصل بعدی میگه : "افرادی که از توان بالا برای تکمیل بینقصِ کارها برخوردار هستند معمولا عاری از حس رقابت هستند... تفاوت زیادی بین رقابتی بودن و داشتن انگیزه کافی برای دستیابی به اهداف وجود دارد... رقابتی بودن یعنی یک بازی با نتیجه "صفر-چند" که در آن، موفقیت شما بهمنزله شکست دیگری است. داشتن انگیزه یعنی شما فقط براساس اشتیاق و انگیزههای خودتان عمل کردید تا به موفقیت برسید."
در آخر فصل، ایشون راجع به افراد باهوش صحبت میکنن و میگن که نباید این افراد، به جای انجام کارهای صحیح، به انجام کارها، به صورت "هوشمندانه از نظر خودشون"، بپردازن. "یکی از دستاندازهایی که همیشه برای افراد باهوش دردسرساز است، پیروی از منطق انجام "هوشمندانه" کارها به جای انجام "صحیح" کارها است... افراد باهوش، غالبا هر مشکل را بیش از حد تحلیل میکنند تا به راهحلی دست یابند که شخصاً آن را بهترین و هوشمندانهترین گزینه میدانند اما این کار صحیح نیست!"
فصل نهم با تیتر "این مبحث از پرسشهای امتحانی هست؟" به این موضوع میپردازه که باید همیشه سعی بکنید که عالی باشید وبا انگیزهی فوقالعادهتان، به خوب بودن رضایت ندید. "از هر فرصت برای عالی بودن استفاده کنید." ایشون اعتقاد دارن که باید فراتر از صددرصد انتظار دیگران، عمل کنیم. "اصولا اگر بدانید چه پاداشی در انتظار شماست (و دیگران از شما چه انتظاری دارند)، برآورده کردن انتظارات بسیار ساده خواهد بود، اما زمانی که درپوش را میگشایید، رویداد هیجانانگیز و جالبی را شاهد هستیم."
در ادامه، تینا سیلیگ از اهمیت تمرکز بر کار مینویسه و میگه: "سعی کردن برای انجام یک کار، کاملا بیمعنی است. شما باید بر انجام هر کار تمرکز کنید و حداقل، صددرصد، نسبت به انجام کامل آن، متعهد شوید. اگر غیر از این باشد، شما تنها فردِ مسئول در شکست و عدم دستیابی به اهداف هستید."
فصل دهم با تیتر "محصولات تجربی" رو یک پایان ضعیف میدونم و بهنظرم نکتهی قابل ذکری نداشت.
از اینکه این مقاله رو مطالعه کردید، از شما بینهایت سپاسگزارم و امیدوارم که براتون مفید واقع شده باشه. خیلی علاقمندم که نظرات شما رو در مورد تکتک نکاتی که بیان شد، بدونم. خوشحال میشم، راجع به هر کدوم از نکات، نظری داشتید، کامنت بگذارید.
اینستاگرام: https://instagram.com/mehrdad_naderi_fa