تقویم میگوید یک سال گذشته است ولی زمان برای ما بیشتر از اینها سپری شده است. ما به اندازه سیصد و شصت و پنج سال پیر شدیم. هر روز یک سال گذشت و هر ماه سی سال..
من هنوز هم نمیدانم معنی هرگز را. من هنوز هم نبودنت را باور ندارم و نمیخواهم باورش کنم.
تو هستی آگاهتر و رهاتر از همیشه.
زهرا جانم هر شب قبل از خواب با یادت سر به بالش گذاشتم و صبحها با نگاه کردن به چهره زیبایت روزم را آغاز کردم. برخلاف حرفهای دیگران ما تصویرت را همه جای خانه گذاشتیم. نقاشیهایت را قاب کردیم و به دیوار زدیم. ما هر گوشه خانه را با نشان تو درخشان کردیم.
هر جا سخنی از هنر شد من نام تو را آوردم. و تا همیشه یادت را زنده نگه میدارم.
بدون تو فیلم و سریال دیدن خستهکننده است. من هنوز هم وقتی به جای حساس فیلم میرسیم با خنده و گاه شگفتی در اتاق دنبال چشمان تو میگردم.
هنوز هم وقتی یک قسمت از سریال تمام میشود منتظرم تا با چشمان سیاهت به من نگاه کنی و با من حرف بزنی که یعنی بزنم قسمت بعدی؟!
هنوز هم وقتی هیجان کاری و یا تعریف کردن ماجرایی را دارم دنبال گوشهای شنوای تو میگردم.
هنوز هم بعد از تمام کردن داستانم دلم میخواهد آن را برای تو بخوانم.
زهرا من هنوز هم روپولیات را باز نکردهام. دلم میخواهد با هم از شاهنامه حرف بزنیم. صبحها که کتاب شاهنامه را باز میکنم اول به نشانکی که لای کتاب گذاشتی نگاه میکنم. تو از من جلوتر بودی. گفتم صبر کن تا به تو برسم. حالا نشانک در همان جنگ مازندران مانده و تکان نمیخورد.
تکه کاغذ کوچکی که رویش سوالی نوشتی تا بعداً که من رسیدم به آنجا پاسخش را بدهم را باز میکنم، هر بار میخوانمش دلم میخواهد فریاد بزنم.
کاش کنارم بودی تا ساعتها با هم حرف بزنیم.
کاش هر شب میآمدی کنار تختم مینشستی و میگفتی خب؟ به نظرت..
دیگر نظر من برای کسی مهم نیست!
همدم و همنفس روزگارم کسی صدای مرا به گوش تو میرساند؟!
بهت قول دادهام خودم را اذیت نکنم. تلاشم را کردهام اما نبودنت بیش از آنچه تصورش را میکنی درد دارد. جایی از قلبمان خالی شده که هر چند روز آتشی در آن زبانه میکشد.
حال دلمان مثل اقیانوس است هر لحظه به یک حالیم. گاهی طوفانی میشویم و خودمان را به صخرههای تیز و سخت خاطرهها میکوبیم، گاهی میخروشیم و طغیان میکنیم، گاهی در عین آرامش و شکیبایی بالا و پایین میشویم و شنهای گذشته را چون شنهای ساحل دلمان در آغوش میکشیم و آرام گریه میکنیم.
ما در تنهایی برای جای خالیات سوگواری میکنیم،
ما هر لحظه با هر اتفاقی میگوییم اگر زهرا بود...
ما دیگر با اگرها اسم تو را به زبان میآوریم..
یواشکی کنار عکست میایستیم و قربان صدقهات میرویم و بعد یادمان میآید که این کلمات چقدر حقیرند در نشان دادن عشق و دلتنگیمان به تو.
عزیز من برای دیدنت لحظهشماری میکنیم.
ببخش که منتظرت میگذاریم، اگر دست خودمان بود این تن را میگذاشتیم و به سویت پر میکشیدیم اما
افسوس که ماندن ما هم چون رفتن تو دست خودمان نیست. امیدوارم این زمان برایت حتی کوتاهتر از آن چیزی باشد که فکرش را میکنیم.
میدانم در آنجا هم داری نقاشی میکشی. دلم برای دیدن آثار جدیدت تنگ شده، وقتی آمدم چقدر حرف نزده دارم که برایت بزنم، میترسم چیزی از قلم بیفتد
جان دلم.
این دنیا بدون تو سرد و تاریک است ولی هر لحظه که میخواهم گم شوم در این سیاهی، نور درخشان تو به یادم میآورد که هنوز هستی فقط جایی دیگر، کمی دورتر، عاشق، نگران و دلتنگ ما.
خواهرت تا ابد دوستت دارد و عاشقانه ستایشت میکند. دلتنگ آغوش گرم تنت و از حالا غمگین برای آمدن پانزدهم شهریور بدون تو هستم.