فیلم پیرنگ داستانی سادهای دارد اما در همین سادگی میشود زیبایی بسیاری دید.
نقطهی قوت این اثر شخصیتپردازی شخصیت اصلی سهراب(علی) بهاریان است و بعد بازی فوقالعاده قدرتمند بازیگرش!
سهراب شبیه آدمهای واقعی است و بسیار مابهازای بیرونی دارد و برعکس بیشتر آثار سینمایی ساخت ایران شخصیتی نیست که فقط در قاب سینما و نمایش قابل پذیرش باشد و تعلقی به دنیای حقیقی نداشته باشد.
سهراب شخصیتی چندوجهی و پیچیده دارد مثل اکثر ما! کارگردان به مخاطبش این فرصت را میدهد که باصبوری شخصیتش را نظاره کند و زیر ذرهبین بگذارد.
(در ادامه بخشی از داستان برایتان لو میرود. اگر ندیدهاید و دوست ندارید داستان را بفهمید پست را ذخیره کنید و بعداً بخوانید.)
در سکانس اول ما سهراب را معلمی جوان، جسور و کاربلد میبینیم که بلد است چگونه کنترل کلاسش را حتی شده با زور و قلدری به دست بگیرد. وقتی یک دانشآموز به او متلک میاندازد. برمیگردد و به رسم اکثر معلمها، کل کلاس را مواخذه میکند و میخواهد بچهها متخلف را لو بدهند.
اما وقتی یک دانشآموز، همکلاسیاش را لو میدهد او را هم سرزنش میکند و باناسزا از کلاس بیرونش میکند. فیلم در لبهی باریک شعار حرکت میکند اما موفق میشود از آن عبور کند. مثلاً در همین سکانس ذکرشده، پسری که همکلاسیاش را لو داده نصیحت نمیکند. بلکه او را به باد انتقاد و ناسزا میگیرد. و نقش یک معلم کامل و مهربان را بازی نمیکند.
در دفتر مدیر میفهمیم معلم استخدامی نیست، حقالتدریس است و وضعیت شغلی بیثباتی دارد.
در سفر او به تنکابن(شهسوار) بیننده گذشتهی نه چندان جالب و پر از حفره و اشتباه سهراب را میبیند. و نه تنها ببیننده که خودِ شخصیت هم بعد از پانزده سال با خودش در گذشته روبهرو میشود، چنان که با غریبهای دیدار میکند از خود پیشینش بیزار میشود و سعی میکند با خاطرهسازی، روی اشتباهاتش سرپوش بگذارد.
سهراب شخصیتی سرکش دارد که بخشی از ویژگیهای اخلاقیاش ستودنی است و بخشی دیگر سرزنشآمیز. او حتی اسم خودش را هم تغییر داده است. و کارگردان غیرمستقیم نشان میدهد بااینکه او نتوانسته بهطور رسمی اسمش را تغییر دهد اما مصر است که به همه بگوید که سهراب بهاریان است. هرچند کاغذها چیز دیگری بگویند. او اعتراض و سرکشیاش را در نمایشنامهاش هم نشان داده، هرچند ما کلمهای از آن را هم نشنیدهایم اما متوجه میشویم سهراب با چنین شخصیتی که دارد اثری خلق کرده که یا مجوز نمیگیرد یا به سختی با تیغ سانسور میتواند چاپ شود. (که در آخر راضی میشود تا برای چاپش اقدام کند تا شاید روزی کسی قدر آن را بشناسد.)
به دانشجوی جوانی که با او صمیمی شده میگوید در زمان دانشجویی برای گرفتن کوچکترین حقشان اعتصاب کردهاند و بست نشستهاند. اما در آخر معلوم میشود سهراب در گذشته شخصیت ترسو و یا شاید محتاطتری داشته و خیلی از چیزهایی که تعریف میکند آرزوهایش از سهراب پهلوان است.
مریم دختری که دلباختهی او و سوادش بوده را از خود میرانده و تمسخرش میکرده است. و حال از فرصت فراموشی خودخواسته دختر استفاده میکند و خاطرهسازی میکند از گذشتهی ننگینش! در رویایش او پسری متین، صبور، عاشقپیشه و موفق است که پشت پا به بخت خودش نزده است. اما سیلی واقعیت با بارانی که بر روی سرش میبارد و موهای قلابیاش را پاک میکند و کنار میزند، توی صورتش میخورد.
در بخش اداری دانشگاه که او فقط «علی» بهاریان است با چند مورد انضباطی، او را از خواب مخملی نیمروزیاش بیدار میکند تا او را به واقعیتی برگرداند که میتواند از حالا برای آیندهاش زیبا ترسیمش کند.
مریم دختری ساده است که خطای زبانیاش شده است اسم فیلم! او در مواجهه با معشوق عقل و دل را باخته و کلمات در فرمان او نیستند. پس باغ پرتقالشان میشود جنگل پرتقال و او میشود دختر احمقی که دلش را به پسری باخته که قدر گوهر عشق او را نمیداند.
کارگردان بر لبهی شعار و کلیشه حرکت میکند اما نمیلغزد و ماهرانه و هنرمندانه از پس پایانبندی هم برمیآید. سهراب متحول میشود، طلب بخشش میکند، برای تغییر از موهای بهجاماندهاش و یادگاری باارزش پدرش میگذرد اما در دم بخشیده نمیشود، او و مریم با هم یا جدای از هم خوشبخت نمیشوند، مدرک با باد رها نمیشود و فقط سهراب چنان ادیسه از سفر با کولهباری از تجربه برمیگردد و دیگر سهراب سابق نخواهد بود. جنگل پرتقال از او شخصیت دیگری ساخته است.
#مریم_جعفری_تفرشی