چه افرادی و با چه انگیزهای در شهر زیرزمینی تفرش زندگی میکردند؟!
شهر زیرزمینی تفرش خبری تازه و شگفتآور برای اهالی تفرش نبود. از سالهای دور نسلبهنسل همه میدانستند و به فرزندانشان میگفتند که شهری زیر پاهایمان وجود دارد، و تفرش از گذشته شهری را در زیر خود مدفون دارد. حتی من که در تهران زندگی میکردم هم میدانستم. وقتی بچه بودم در مدرسه پز شهر اجدادیمان را میدادم و میگفتم همهی قدیمیها میگویند شهری بزرگ زیر شهرمان مدفون است. بچهها میگفتند: مگر میشود؟ آنها از کجا میدانند؟ و من توضیح میدادم که این مسئله چیزی پنهان نبوده است و حتی از بعضی از خانههای ثروتمندان تفرش به شهر زیرزمینی راهی بوده است و آنها در آنجا تردد هم میکردند. تازه خیلیها گنجهای گرانبهایی به دست آوردند که متعلق به همان شهر زیرزمینی بوده است.
خلاصه مایی که سالی سه چهار بار به تفرش سر میزدیم هم این امر بدیهی را میدانستیم. اما این که چرا زودتر راهی به آنجا برای عموم باز نمیکردند همیشه جای سوال داشت.
تا اینکه چند سال پیش اعلام کردند شهر زیرزمینی را قرار است برای بازدید همگانی آماده کنند.
من خیلی خوشحال و هیجانزده بودم که آنجا را ببینم اما باوجود اینکه سه سالی از باز شدنش میگذرد بالاخره بهار امسال فرصت شد و همت کردیم که از خانهمان در تفرش بیرون بزنیم و ده دقیقه تا ورودی شهر زیرزمینی پیادهروی کنیم و بلیت بخریم و این دستکند اعجابآور را ببینیم.
پنج و چهل دقیقه رسیدیم. یک خانم چادری و دو خانم مانتویی کنار هم نشسته بودند. خانم چادری با دیدن ما گفت: ای وای فقط دو دقیقه دیر اومدید. نه، فقط یک دقیقه. همین پیش پای شما رفتند.
بابا گفت: دیدید گفتم زود باشید. و به من باخنده نگاه کرد. خندهای افسوسبار!
گفتیم تا برگردند چقدر طول میکشد؟
گفت: سی دقیقه اینها.
بابا گفت: پس باید سی دقیقه بگردیم و بعد برگردیم.
خیلی توذوقزننده بود. عجب شانسی! فقط یک دقیقه زودتر! زن دوباره گفت: دو دقیقه هم نشدهها. اصلاً برید تا بهشون برسید. صدا بزنید تا براتون صبر کنند. به بابا گفت بدود!
بابا دوید و ما پشت سرش آرام راه افتادیم. زن گفت: شما نه. فقط آقا بره.
گفتم: ما هم قصد نداشتیم بریم.
با خود گفتم: بندهخدا فکر میکند ما بخواهیم هم میتوانیم همپای بابا بدویم. بابا الان قنات را رد نکرده باشد خیلی است.
نزدیک پلههای ورودی شدیم. انتهای کوچه پیرزنی تکیه داده به عصا نشسته بود و خیرهخیره نگاهمان میکرد. لبخند شیطنتآمیزی خاص سن خودش زده بود.
دلش میخواست سر حرف را با ما باز کند.
سلام دادیم و پرسید از کجا میآیید؟ گفتیم از همین تفرش. تهرانی بودیم و الان تفرشی.
گفت از تهران چه خبر؟ که بابا از پلههای زیرزمینی بالا آمد و گفت بیایید!
زن راهنما پایین پلهها بود. با عجله و تندتند پرسید: فوبیای فضای بسته؟ مشکلات تنفسی؟ ریوی؟ قلبی؟ فوبیا ندارید؟ همه را باهم گفتیم نه.
با گذر و پایین آمدن از پلههایی مرتفع باید به زیرزمین و تاریخی مرموز سفر میکردیم. وسط پلهها بودیم که زن مثل ارشمیدس هنگام فریاد زدن یافتم یافتم، گفت: کلاه! برید کلاه بگیرید!
مامان که عقبتر از ما بود را فرستادیم. پلهها آنقدر بلند بودند و فضای بعد از پلهها آنقدر تنگ و خفه بود که همان اول به غلط کردن افتادم و فکر کردم اگر کل مسیر همین پلهها باشد چه؟ فضای بسته را چه کنم؟ من از فضای بسته و تنگ بینهایت میترسم. نمیدانم فوبیا دارم یا نه اما میترسم!
مامان با چهار کلاه بیخود آمد. هیچ کدام سالم نبودند و یک بند سالم نداشتند. خود کلاه ایمنی را باید با دست نگه میداشتیم تا امنیتش حفظ شود!
یکی، بندش یک طرفه آویزان بود، سه تای دیگر کلاً از بندشان جدا بودند. کلاه را گذاشتیم روی سرمان و نمیدانستیم با بند کنده شدهشان چه کنیم؟! پس آنها را هم در کلاه فرو کردیم. این هم وضعیت امکانات و امنیت یک ایرانی!
دو مرد و یک زن که قبل ما آمده بودند هم نزدیک آمدند و سلام کردیم. خوش مشرب بودند. از آنهایی که راحت میشد باهاشان گرم گرفت و خوش گذراند.
زن راهنما را قبلا دیده بودم فکر کنم در مستندی که از تفرش ساخته بودند.
زن کمی بیحوصله بود. لبخند از چهرهاش جدا نمیشد اما مشخص بود از تکرار مکررات خسته شده، از مسیر تکراری، حرفهای تکراری و تذکرهای تکراری!
در همان بدو ورود گفت: ضبط صدا هم ممنوع. عکاسی هم در آخر مسیر.
خب ایرانی جماعت است و سرکش!
هیچکدام گوش ندادیم. همان اول وسوسه شدم صدایش را ضبط کنم تا بتوانم بعداً با آرامش بیشتری گوش کنم و نکتهبرداری کنم. اشکالش کجاست؟
من که نمیخواهم صدایش را پخش کنم. فقط به کمک حافظه ضعیفم میآیم. گرچه حرف خاصی هم نزد که حداقل من و بابا ندانیم. نصف بیشتر چیزهایی را که گفت میدانستیم و حتی یک سری چیزهای بیشتر که ما در جریانش گذاشتیم. گرچه مشخص بود تمایلی به دانستنشان و تبادل اطلاعات ندارد. اگر یک وقت گذری خانم راهنما یادداشت مرا خواند باید بگویم متأسفم که برخلاف درخواستتان، صدایتان را ضبط کردم. امیدوارم به یک نویسنده تلاشگر و دقیق حق بدهید. صدا را فقط خودم گوش دادم تا برای خودم نکتهبرداری کنم.
اما آن دو آقا و خانم از اول گوشی از دستشان نیفتاد و بیشتر از آن که چشمهایشان آن همه شگفتی را ببیند، از پشت گوشیهایشان همه چیز را میدیدند و حیرتشان را پر سروصدا ابراز میکردند. فلش گوشیهایشان را هم خاموش نکرده بودند و بیتوجه به درخواست مودبانه خانم راهنما هر چند قدم عکس میگرفتند. در بیشتر عکسها هم میخواستند خودشان باشند.
اما من آرام و بدون فلش و بیشتر در مسیر بازگشت عکس گرفتم.
همان ابتدای مسیر از کمبود اکسیژن و تنگی فضا داشت حالم بد میشد و کمی لَم میزدم. چهرهی دیگران هم بهتر از من نبود. از صورتهای افتاده و دهانهای باز و چشمهای گشادشدهشان میشد فهمید که همه اکسیژن کم آوردهاند. فقط خانم راهنما خونسرد و آرام بود که مشخص است از تردد زیاد در این مکان به کمبود اکسیژن عادت کرده است و یا ریههای بسی قدرتمند دارد.
من اما در بدترین زمان ممکن به دیدن این دستکند تاریخی آمدم. در بهار و دورهی آزار و اذیت حساسیت فصلیام! اما چاره نبود زهرا پیله کرده بود که باید همین امروز برویم و فردا هم روز خدا نیست و فقط همین امروز، روز خداست و بس!
بعد از عبور از قسمت قنات وارد دستکند شهر زیرزمینی شدیم. دستکند هم که از اسمش پیداست یعنی جایی که با دست و به وسیله ادوات دستساز کنده شده باشد. یعنی دل و بافت زمین را ذرهذره کندهاند و به شکل اتاق و تونل درآوردندشان.
باید از نردبانی با پلههای نزدیک به هم بالا میرفتیم.
از نردبان که بالا آمدیم، وارد اتاقک دستکند شدیم که به قول زن راهنما بزرگترین اتاق دستکند بود. در این نقطه هفت_هشت دقیقهای حرف زد و من هر لحظه احساس خفگی بیشتری میکردم. یک مرد کنار من و مامان و زهرا و مرد دیگر برای قد بلندش چمباتمهزده کنار زن بود. راهنما هم کنار من ایستاده بود.
بابا خارج از اتاق دستکند، در راهرو تنگ و باریک، چمباتمه زده بود. در تمام مدت به این فکر میکردم که چه کسانی از فامیل و آشنایان مطلقا نمیتوانند به اینجا بیایند یکی آنهایی که قد بسیار بسیار بلندی دارند و باید در تمام این بیست دقیقه سر خم شده راه بروند که کاری بس دشوار است و دیگر کسانی که اضافهوزن دارند حتی اندکی. چون در همان ابتدا بین دیوارهها و یا در میان راه عبور دستکندها یا پلکان گیر میکنند.
آن دو مرد و یک زن هر چند قدم از مریم نامی یاد میکردند که میگفتند چه خوب شد که نیامد. هر جا راه باریکتر و سختتر و کم اکسیژنتر میشد. یکیشان میگفت: وای خوب شد مریم نیومدا. شانس آوردیم. اگه میومد نمیتونست، وای خداروشکر مریم نیست. مریم خانم نبودی اما در تمام راه یادت همراه دوستانت و ما که هرگز ندیده بودیمت، بود.
زن راهنما گفت: «همه میدانیم که این شهر به یکباره کشف نشده است. همهی قدیمیها از وجودش مطلع بودند و نسلبهنسل چرخیده تا به امروزیها رسیده است. هنوز خیلی از جاهایش کاوش نشده. چیزی که معلومه مردمان گذشته نیاز به اکسیژنشون رو با چاههایی که از این زیر به سطح زمین وصل میشه برطرف میکردن. دستکند تا منفی سه طبقه زیرزمین هست. ما الان دوازده الی پانزده متر زیرزمین هستیم.
وسعت این مجموعه آنقدر زیاد هست که انتهاش رو نمیتونیم دربیاریم. باستانشناسان میگن قدمت این مجموعه «حداقل» به دوره سلجوقیان میرسه. یعنی ۱۰۰۰ سال پیش..
معماری این سازه به صورت طبقهای شکل هست. فقط سه طبقهش کشف شده و ممکنه طبقات بیشتری هم در کاوشهای بعدی کشف بشه و قدمت مجموعه به گذشتهتر برگرده. تو هرطبقه تعدادی اتاق، تونل و چاه داریم....»
در اتاقکها چند کوزه و وسیله گذاشته بودند که مشخص بود قلابیاند. زن گفت: اینا الحاقیاند. که خب یعنی همان قلابی!
چیزهای واقعی را معلوم نیست چه کسانی و چه زمانی بردهاند که آب هم از آب تکان نخورده است.
بابا چندبار وسط توضیح زن به گنجها و وسایل بردهشده توسط آدمهای پولدار و...اشاره کرد اما زن با چشموابرونازک کردن از قضیه عبور میکرد انگار که گفته باشیم بابای تو برده است. فقط یک بار گفت من اطلاعی ندارم و آخرینبار گفت شاید هم بوده است. نمیدانم!
به نود و چند درصد این شهر زیرزمینی بزرگ نمیشود رفت، یعنی اصلاً آماده نیستند و امکان بازدید ندارند.
دوباره به پلههای کجکی رسیدیم. چیزی مثل پلههای عالیقاپوی اصفهان اما سنگی نبودند و فلزی بودند و تنگتر و باریکتر. نفرات پشتسر ما با عبور از هر پله کلی سنگ و خاک هم روی سرمان ریختند. (مردم در گذشته از خود دیوارها این مسیر سخت و تنگ را بالا میرفتند.)
مخوف بود و جز خاک و سنگ چیزی باقی نگذاشته بودند. چند قدم جلوتر رفتیم که دیدیم اکسیژن دارد کمتر و کمتر میشود. راهنما گفت تا همینجاست! بقیهاش قابل بازدید نیست. برگشتیم. و زهرا جلوتر از همه در مسیر افتاد و راهنما که باید از همه جلوتر باشد از انتهای مسیر بلند بلند حرف میزد که همین راه را بروید. تا رسیدیم به یک دوراهی. زهرا جلوتر از راهنما گفت این راستی رو باید بریم. اول مسیر خانم راهنما گفت برگشت از مسیری برگردید که این پلکان انتهاش باشه.
این سفر در چند راهروی تاریک و باریک تاریخ کمی بیشتر از بیست دقیقه طول کشید. نفری پنجاه هزار تومان. میارزید رفتن به جایی که زمانی گذشتگان ما در آن میزیستند، البته زندگی که نه، قدم گذاشتهاند. برای چه؟ کسی نمیداند. در چه زمانی؟ به چه هدفی؟ باز هم کسی نمیداند.
اینکه این دستکند جانپناه بوده یا جایی برای مراسم آیینی و... مشخص نیست. هیچ سندی برای تایید و یا رد هیچکدام وجود ندارد. اما چیزی که مشخص است تفرش در گذشته اتفاقاتی مهم را پشت سر گذاشته است و این دستکند نشان میدهد که تفرش جایگاه مهمی به خصوص از بعد نظامی در کشور داشته است. وجود قلعههای نظامی در گوشههای شهر هم شاهدی بر این مدعا هستند.
اما با همهی اینها هنوز هیچکس نمیتواند بایقین و سندتاریخی بگوید که چه کسی و کسانی این شگفتی مخوف را خلق کردهاند!
در انتهای مسیر که میخواهیم از تونل زمان بالا بیاییم و به سطح زمین برسیم، قبل از رسیدن به پلکان شعری از مولانا را میبینیم که روی سنگ حکاکی شده:
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
(سوالات زیادی برایم پیش آمد و عجایب بسیاری دیدم که بر حیرت من افزود و من برای شرحشان دهانم بسته است. فقط میدانم بیش از یک مشت کف آن دریا را نخوردم که چنین به سرم آمد!)
#مریم_جعفری_تفرشی