بعضی چیزها را نمیتوان درمان کرد، فقط باید آنها را به دوش کشید.
انگار در باتلاق افتاده باشم، پاهایم روی زمین نیست. هیچ انتهایی وجود ندارد، هر لحظه پایینتر و پایینتر میروم. دنبال شاخهای یا دستآویزی میگردم که طولانیتر خودم را بالا نگه دارم و نگذارم فروتر بروم در تاریکی. بیست و چند روز بعد از رفتن همیشگی زهرا به خودم گفتم باید برگردم به کتابها، باید آشتی کنم با کلمات، شاید تنها راه نجاتم غرق شدن در کلماتِ کتابها باشد. دنبال کتابی گشتم که از سوگ و فقدان بگوید. بعد از کلی جستجو و خواندن نظرات مردم رسیدم به کتاب «عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست.»
شروع کردم به گوش دادن صوتیِ کتاب. چون این روزها گوشهایم بیشتر از چشمهایم دقیق و تیز شدهاند. چشمها فقط میبارند و تار میکنند دیدهام را. اما گوشهایم این روزها آنقدر کلمات مثلاً تسلیبخش، ولی بیرحمانه شنیدهاند که نیاز داشتم کلماتِ آدمی بادانش، فهیم و همدل را بشنوم و تسلی پیدا کنم.
نویسنده کتاب، مگان دیواین که خود سالها رواندرمانگر بوده است در حادثهای همسرش را از دست میدهد و متوجه میشود تمام حرفها و نصایحی که قبلاً به بیمارانش میکرده ناکارآمد است و حالا که خودش سوگوار است و سوگ را تجربه کرده است تازه متوجه میشود هیچ چیزی نمیدانسته. پس از مرگ همسرش با هزاران سوگوار دیگر همکاری میکند و حاصل تجربیاتش میشود این کتاب.
نویسنده علاوه بر اینکه از تجربیات خودش میگوید، با توجه به فرهنگ کشورش و دیدهها و شنیدههایش، نظریات کارآمدی ارائه میدهد. جالب اینکه فرهنگ کشورش آمریکا در مورد سوگ و مواجهه با آن چندان تفاوتی با فرهنگ ما ندارد و در واقع موضوع و دغدغه کتاب جهانشمول است.
دیواین دورهای برگزار میکند تحت عنوان؛ سوگتان را بنویسید و دانشجوهای او که هر کدام در فقدان عزیزی سوگوارند، از سوگ خود مینویسند. و بخشهایی از نوشتههای بعضی از آنها در کتاب هم آورده شده است.
و حالا من هم میخواهم این کار را بکنم تا شاید اندکی سرم از فشار کلمات آرام بگیرد.
...............................
سوگتان را بنویسید!
نه زمان همهچیز را درست میکند و نه خاک سرد است و نه آدمی فراموشکار، حداقل نه در مورد سوگ!
هر چه روزها میگذرد فایده ندارد، باز همهمان گیر کردهایم در آن روزهای آخر. صدایش، چهرهاش، غم و درد آن روزهای آخر بدون هیچ تغییری ثابت ماندهاند. زمان جلو میرود اما ذهن ما نه.
کسی که سوگ را تجربه نکرده باشد نمیتواند(حتی اگر بخواهد، نمیتواند) بفهمد چه میگویم.
چند وقت پیش ویدیویی دیدم از زنی خارجی که سوگ را به اقیانوس تشبیه کرده بود که گاهی بیرحم است، گاهی آرام، گاهی موجهای بزرگ و کوبنده دارد، گاهی هم کاملاً ساکت و زیبا است و به تو اجازه میدهد روی آب شناور باشی و وقتی موقعیتی پیش بیاید که چیزی را یادت بیاورد موجها دوباره کوبنده میشوند. هر چه بیشتر میگذرد درست بودن این تشبیه را بیشتر میفهمم و تصدیق میکنم. بعضی شبها آرامیم، بعضی شبها بغض میکنیم و بعضی شبها دوباره عین روزهای اول هقهق میکنیم و بیتاب میشویم. هر چند روز دوباره به یاد میآوریم که چه مصیبتی به سرمان آمده و وخامت و سنگینی فقدان را بیشتر حس میکنیم و از هم میپرسیم: واقعاً رفت؟! مگه میشه؟! الان کجاست؟!
چند شب پیش بابا یکدفعه گفت: ای وااای.
با اینکه میدانستم چرا گفت ای وای، گفتم چی شده؟!
گفت: هیچی، هیچی و سرش را تکان داد. گفتم: زهرا؟!
گفت: آره. همیشه کنارمون بود، عزیزدلمون حالا کجا رفت؟!
بیشترین سوالمان از هم این است که زهرا الان کجاست؟!
و بیشترین خواستهمان این است که در خواب ببینیمش.
اگر هم خواستهمان اجابت شود و ببینیمش اولش خوشحال میشویم اما بعد گریه میکنیم و میگوییم فقط همین؟ چرا بیشتر ندیدمش، چرا در خواب حرف نمیزد؟ چرا دوباره به خوابم نمیآید؟!
من درست وقتی فکر میکنم به پذیرش رسیدهام مغزم خالی میکند، درست مثل پایی که یکدفعه شل بشود و زمینت بزند. یکبار که بعد دو هفته از خانه زدم بیرون تا به پدربزرگ و مادربزرگم سر بزنم مغزم تصمیم گرفت در یک لحظه همه چیز را فراموش کند. از چهارچوب در که گذشتم و وارد حیاط شدم چشمانم به دنبال کفشهای زهرا میگردید و دهانم بیاختیار گفت: پس زهرا کجاست؟! مگه نیومده؟! و سریع یادم آمد که زهرا دیگر نیست و قرار نیست هرگز باز گردد و انگار از نو در همان لحظه خبر مردنش را شنیدم و پاهایم خالی کرد.
بعضی اتفاقات و تغییرات در زندگی آنقدر بزرگ، دردناک و غیرقابلباورند که مغز هم نمیتواند هضمشان کند. آدمی که تا دیروز بود حالا دیگر نیست.
وجود و عدم بزرگترین راز آفرینشاند. زهرا دیگر نیست؟ مگر میشود نباشد؟ شاید همین حالا کنارم نشسته باشد اما من نمیتوانم ببینمش. و شاید رفته باشد به جهانی که من به آن دسترسی ندارم و هزاران شاید دیگر...
سوگ این شکلی است که نشستهای و مسابقهای، فیلمی، خبری را نگاه میکنی و یا با کسی حرف میزنی و یا در خیابان قدم میزنی که با دیدن پیراهن آدمی، با شنیدن کلمهای خاص، ارتباطی خاص، لبخندی، بوی غذایی، عطری و... به یادش میافتی و روز از نو، روزی از نو، پرتاب میشوی به همان روزی که تلخیاش هرگز از بین نمیرود و حتی کمرنگ هم نمیشود.
کوچکترین جزئیات و اتفاقی که برای دیگران عملی عادی و روزمره است برای تو معنایی خاص پیدا میکند و ذهنت و خاطراتت تو را میکشاند به خلایی که تنها خودت در آن تنهایی میتوانی نجاتبخش خودت باشی.
ما هر دو عاشق بستنی بودیم اما حالا بستنی که میخورم کنار شیرینی طعمش تلخی نبودن زهرا را هم ذره ذره میچشم، دهانم شور میشود از زهر زندگی.
ما هر دو عاشق سینما بودیم. عاشق دنیای هنر. فیلم و سریال خوراک هر روز و شبمان بود. حالا اکثر شبها فقط اخبار نگاه میکنم، اگر فیلمی ببینم که قشنگ باشد آه میکشم که آن را با هم ندیدیم.
به هر چیزی که به علاقه و کار زهرا مربوط میشود برمیخورم، به آیندهای که دیگر نیست، ندارد و نداریم فکر میکنم و تمام تنم آتش میشود.
کتاب میگوید: (زندگی روزمره پر است از یادآوریها و مینهای سوگ که افراد غیرسوگوار حتی فکرش را هم نمیکنند. وقتی کسی که دوستش دارید میمیرد فقط او را در حال یا گذشته از دست نمیدهید، آیندهای را هم که باید میداشتید و ممکن بود با او داشته باشید را از دست میدهید. آنها از تمام آن زندگی آینده بیرون رفتهاند.)
اما این روزها چیزی که بیشتر از همه آدم را آزار میدهد، آتشِ کلمات بیرحمانه مردم است.
نویسنده یکییکی کلمات زهرآلود آدمها را که خیلی وقتها با نیت خوب به زبان میآورند را برمیشمرد و فرهنگ سوگگریز و الگوهای فرهنگی معیوب را نقد میکند.
(نویسنده میگوید: کلمات و جملات تسلیبخش که سعی در حذف درد دارند تسلیبخش نیستند وقتی سعی میکنید درد کسی را از او بگیرید حال او را بهتر نمیکنید فقط به آن ها میگویید عیب دارد در مورد دردشان صحبت کنند.)و در این روزها آدمهای زیادی با کلماتشان سعی کردند این مفهوم را برسانند. و برخلاف تصورشان نه تنها کمکی نکردند که درد ما را بیشتر هم کردند.
با شنیدن هر جمله از کتاب یاد حرفهایی که شنیده بودم میافتادم و داغ دلم تازه میشد.
خیلی از کسانی که سالها بود حتی احوالی هم از من و خواهرم نگرفته بودند، نه هنگام سختیها بودند و نه در هنگام خوشیها تبریکی برایمان فرستادند، آثار ارزشمند و زیبای زهرا را میدیدند اما صفحهاش را دنبال نمیکردند و خلاصه همهجوره نبودند، به یکباره پیدایشان شد برای تسلیت گفتن. اما غافل از اینکه غایبان در لحظههای سخت باید تا همیشه غایب بمانند.
....................
نویسنده میگوید: (آدم ها مخلوقات بامزهای هستند وقتی پای حرف سوگواری دیگران به میان میآید فوراً به سراغ تسلی و قضاوت و معنابخشیدن میرویم. چندبار این حرف را در زمان سوگواری شنیدهاید که هرچیزی حکمتی دارد؟! همان آدمها اولین کسانیاند که وقتی اتفاق وحشتناکی برایشان میافتد همین جمله را تکذیب میکنند.
ما کلماتی را که هیچوقت در مورد خودمان قبول نمیکنیم در مورد دیگران استفاده میکنیم.
هیچ چیز آدم را عصبانیتر از آن نمیکند که بداند دارند به او اهانت میکنند اما نتواند بفهمد چطور این کار را میکنند!)
نه فقط این جمله که مردم جملات زیادی برای زخم زدن به هم بلدند. من خودم هم قبل این اتفاق از شدت دردناکی و تاریکی سوگ و فقدان آگاهی نداشتم و چون به نداشتن آگاهیام، آگاهی داشتم هیچوقت سعی نمیکردم در چنین موقعیتهای ناراحتکنندهای، زیاد حرف بزنم. همیشه به تسلیت گفتن و آرزوی صبر کردن برای شخص سوگوار اکتفا میکردم. اما مشکل بزرگ مردم این است که فکر میکنند وظیفه دارند از طرف خدا، سرنوشت و جهان هستی حرف بزنند، نصحیت کنند و خلاصه در شرایطی که شخص دوست دارد کمتر بشنود، برایش سخنرانی کنند.
از همان ابتدا که من در شوک و غم از دست دادن خواهرم بودم، نصحیتها شروع شد. از هر ده نفری که برای تسلیت به مراسم خاکسپاری آمده بودند، هفت نفر وظایفم را یا بدیهیات را به من یادآوری میکردند: شما دیگه باید مراقب پدر و مادرت باشی، الان شما باید آنها را آرام کنی.
بعضی بیرحمانه دستور میدادند: شما نباید گریه کنی، به خاطر پدر و مادرت. شما باید الان به پدر و مادرت آرامش بدی.
یکی به مادرم گفته بود: چرا مریم گریه نمیکنه؟ بگو گریه کنه!
یکی دیگر هم بعد از چند روز گفته بود: مریم خیلی ناراحته؟
بعضی سنگدلانه بعد از تسلیت گفتن در جایگاه خدا مینشستند و میگفتند: همینه، باید قبول کنید.
حکمت این بوده، پیمانه عمرش سر آمده بود، اون الان راحت شد، جاش خوبه، تقدیره، کاریش نمیتونید بکنید، نمیتونید با خدا و سرنوشت بجنگید، همینه که هست! اجلش رسیده بود و...
و بعضی سفیهانه میگفتند: ناراحتی نکنید، بخندید، شاد باشید تا اونم شاد باشه، گریه نکنید، خاطرههای شاد ازش بگید.
و عدهای درست بعد از خاکسپاری ازدواج مرا آرزو میکردند و از من میخواستند قوی باشم.
(چطور آدم میتواند بهتر شود وقتی کسی که دوستش دارد همچنان مرده است. فقدان به این بزرگی چیزی نیست که به این زودی بتوان بهبود یافت. آن حفرهای که در جهان گشوده شده بسته نخواهد شد که شما بتوانید به حالت عادی بازگردید. مهم نیست بعد از این چه اتفاقی در زندگی شما رخ دهد هیچ چیز برای جبران خسارات کافی نخواهد بود. زندگیای که از دست دادهاید نمیتواند باز گردد.)
چند نفر چند هفته پس از رفتن زهرا از من پرسیدند که بهترم؟ خوب شدم؟ شروع کردم به فعالیت سابقم؟ با سوگ خواهرم کنار آمدم؟ انگار که سرما خورده باشم و حالا باید تبم فروکش کرده باشد و سرحال مثل گذشته شوم، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.
بیشترین آزار از سمت کسانی بود که سعی داشتند فقدان مرا با فقدانهای خودشان در زندگی مقایسه کنند.
(سوگ را با سوگ دیگری مقایسه نکنید. هرکسی در زندگیاش فقدان را تجربه کرده است اما هیچکس این سوگ را تجربه نکرده است. اغلب وسوسه میشوید که با بیان تجربه خودتان از سوگ به فرد سوگوار نشان دهید که او را درک میکنید اما واقعاً درک نمیکنید، نمیتوانید درک کنید حتی اگر فقدان شما عملاً خیلی مشابه فقدان آنها باشد در مقابل وسوسه استفاده از تجربه خودتان برای ارتباط با فرد سوگوار مقابله کنید.)
یکی شرایط مرا با مهاجرت و دوری از خانوادهاش مقایسه میکند، و دیگری از شکستهای مختلف زندگیاش میگوید تا ثابت کند از من بدبختتر است.
موردهای عجیبتر هم وجود دارند. مثل یک آشنای رواننژندی که درست فردای خاکسپاری برای یکی از نوشتههای دردآلودت از روزهای سختی که خبری ازش نبوده است، نظر اهانتآمیزی مینویسد چون توهم زده است و خودشان را مخاطب یادداشتت دیده است و به شخصیتت توهین میکند و تصمیمات آگاهانه زندگیات را به استهزا میگیرد و درست در روزهایی که جهان بر سرت خراب شده، کلمات زشت و سیاهش را میخوانی و حیرت میکنی. میمانی که چه جوابی بدهی به آدمی که تا این اندازه فرومایه است. مینویسی و پاک میکنی، ترجیح میدهی جوابش را ندهی و فقط بلاکش کنی. همانگونه که از صحنه زندگیات. و تا دو روز بعد با اکانتهای فیک خواهر و برادرش برایت مزاحمت ایجاد میکند. و تو حیران میشوی از جهان و آدمهای بیمارش!
(_چطور مرد؟!
انتظار دارد تا من تمام آن چند ماه را مرور کنم و دوباره درد آن روزها را تجربه کنم تا کنجکاویاش فروکش کند. به او جواب میدهیم چون در شوک عظیمی هستیم. تمام اتفاقات اطرافمان را تحمل میکنیم، چون در طبیعت ما نیست که عصبانی شویم و در جواب آن شخص بگوییم به تو هیچ ربطی ندارد___! )
آدمهایی هم هستند که دوست دارند کنجکاویشان را ارضا کنند، آشنا و غریبه هم ندارد. فکر نمیکنند برای آنها فقط یک سوال و یک کنجکاوی ساده است اما برای شخص سوگوار یادآوری و مرور روزهایی است که ذرهذره وجودشان درد بوده است.
یکی از پنجشنبههای قبل از چهلم، وقتی مادرم کنار قبر خواهرم نشسته بود. زن غریبهای که دختر یکی از مردگان قبرهای کناری بود خیلی خونسرد به خودش اجازه داد که از مادرم بپرسد، چطور مرد؟ مریض بود؟
مادرم برای اینکه دست از سرش بردارد نهای میگوید و نگاهش نمیکند. ولی من اگر جای او بودم میگفتم نمیخواهم درموردش صحبت کنم. و البته در دلم میگفتم به تو چه ___! نویسنده میگوید این خشم مقدس است چون حقیقت را میگوییم بدون توجه به اینکه چه کسی از شنیدن این حقیقت ناراحت میشود.
در این روزها عدهای تو را درحالی میبینند که در فکری و عدهای درحالی که لبخند بر لب داری و یا درحالی که بغض کردی و یا از گریه صورتت ورم کرده است و یا درحالی که هیچ کاری نمیکنی و ساکتی، و هر کدام متناسب با صحنه و موقعیتی که با تو روبهرو شدهاند، برایت نسخهای میپیچند و قضاوتت میکنند.
آدمهایی هم بودند که در این روزها بودنشان و پیامهای تسلیشان آرامش بود و سعادت. دوستان زیادی دارم که بدون اینکه سعی کنند شعار بدهند، با من همدردی کردند، هر چند روز سراغم را گرفتند، برایم شعر، آهنگ، کلیپی آرامشبخش فرستادند و کلمات پرمهرشان که از عمق جانشان میآمد بر جانم نشست و سپاسگزار بودنشان هستم.
در جایی از کتاب نویسنده میگوید سوگ دفترچه تلفن شما را از نو مرتب میکند. برخی آنقدر به دردنخور و بیرحمند که کنار گذاشته میشوند و بعضی آنقدر مهربان و بافکر که ماندگار..
و باز به قول نویسنده: غم با رابطه انسانی درمان مییابد. وجود افرادی که بتوانند عمق دردتان را بشناسند، زندگیبخش است.
مریم جعفری تفرشی
شما به نمایشگاه آثار زهرا جعفری دعوتید.👇🦋