ویرگول
ورودثبت نام
mehrpouya kakavand
mehrpouya kakavand
خواندن ۲ دقیقه·۲۱ روز پیش

سرگیجه

من شنبه صبح خوابیدم و جمعه شب از خواب بیدار شدم

خسته تر بودم و چشمام توانایی دیدن توی تاریکی رو نداشت

برگشتم تا برق رو روشن کنم ولی کلید رو پیدا نکردم و کماکان توی تاریکی در حال جست و جو بودم که دستم با یک شی ناشناختهبرخورد کرد

دستم رو حرکت دادم تا بشناسمش

انگار یک آدم بود

صورت صاف و موهای کوتاه

دیگه چشمم داشت به تاریکی اتاق عادت می‌کرد و می‌تونستم ببینم که اطرافم چه خبره

خودم بودم، اون شی، خودِ من بود که در حال استراحت بود

ساعت بالای سرم رو نگاه کردم؛

دو بامداد، جمعه

ترسیده بودم، بهت زده به خودم نگاه می‌کردم

چرا من خودم نیستم و اگه من در حال استراحتم پس من اینجا چیکار می‌کنم

دو و پنج دقیقه ی بامداد، جمعه

ساعت زنگ خورد و من بیدار شدم تا قرصم رو بخورم

خسته تر بودم و چشمام توانایی دیدن توی تاریکی رو نداشت

برگشتم تا برق رو روشن کنم ولی کلید رو پیدا نکردم و کماکان توی تاریکی در حال جست و جو بودم که دستم با یک شی ناشناختهبرخورد کرد

دستم رو حرکت دادم تا بشناسمش

انگار یک آدم بود

صورت صاف

موهای کوتاه

دیگه چشمم داشت به تاریکی اتاق عادت می‌کرد و می‌تونستم ببینم که اطرافم چه خبره

خودم بودم، اون شی، خودِ من بود که داشت متعجب و مبهوت به من نگاه می‌کرد

یک. مستی

یادمه اولین بار که شروع کردم به راه رفتن، زمین زیر پام نرم بود و بدنم، برعکس هوا خیلی گرم بود

دوست داشتم هر کی رو که می‌بینم بغل کنم، مخصوصا دشمنام رو

چون یه چاقوی گنده دستم بود!

لیوان آخر رو سر کشیدم و زمین زیر پام نرم تر شد و بعدش سیگارم رو روشن کردم

ولی یادمه آخرین بار فندکم رو پیش تو جا گذاشته بودم

پس چجوری سیگارم رو روشن کردم؟

تو هم کنار من نشستی!

دو. سیگار

خب من از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم بسوزونمت

یادمه یه بار که دامن قرمز به پا داشتی و پوست سفیدت چشمامو جذب می‌کرد، سوختن من شروع شد و تیکه تیکه دود رفت تو ریه هام

بعد از چند دقیقه دیگه تو نبودی ولی تجربه ت برای همیشه به ریه م آسیب زد

این زیبا ترین خود تخریبیِ عمر من بود

سه. رفتن

ساعت زنگ خورد و من بیدار شدم

خودم بالای سرم ایستاده بود و داشت بهم نگاه می‌کرد

اون عشق تو رو تجربه کرده بود و من دیگه از تو فراموش شده بودم

هفت سالِ بعد، من صاحب بدنی هستم که تو هرگز لمسش نکردی

یادم می‌مونه همیشه این یادم می‌مونه های فانی رو

یک شنبه. ۱ بهمن ۱۰:۰۴

داستانمهرپویاسرگیجهمتنگذشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید