من با تو احساس خویشاوندی میکنم
ای آدم دور
ای آدم نزدیک
ای مادر در انتظار فرزند
ای فرزند غریبه درمعماری خانه
من با تو احساس خویشاوندی میکنم
ای زنی منتظر برای شنیدن دروغ
ای مرد آسیب دیده ی پاک
پسر های کوچه ی کمبود
دختران کوچک مالیده شده به کار
ما به هم نزدیکیم
از فرط دوری
چهان های ما کروی ست
من صاحب تو هستم
ای درد نو ظهور
ای حس گذرای شب های مستی
ای شکوفه های کف بام
ای داد های نیمه شب بیگانه با واژه ی رام
من تو را از دست دادم
دحتری پاک که در کرانه های معرفت ناچیز من روییدی
تار های نازک رقصان مو هایت
همان دست های تنومندی ست که مرا نگه داشت از لغزش
یعنی میبینم تو را؟
در بافت جهان حقیقی؟
یعنی دست میکشم تو را؟
در لای این توهم های نامرئی؟
تو با نفس هایت
به جان خریدی دود نیمه شب های من را
من تو را از دست دادم
من شبیه تو هستم
ای زخم سر زانوی پسرک دوچرخه سوار
ای وسوسه ی هل دادن لب پرتگاه
ای رویای سلاخی شده در زیرزمین این دنیای حقیقت تبار!
من تو را بزرگ کرده ام
ای آه وصل به دم
ای لرزوصل به تب
ای روشنایی وصل به شب
من از تو میگذرم
ای شب های طولانی
ای دخترک مالیده شده به آرایشی غلیظ
ای خیابان های بن بست ولی زیبا
ای موجود مسلط ولی بی تاب
من تو را میکشم
ای زندانبان روح من
ای استخوان های شکنجه گر
من تو را میبرم
ای در راه مانده ی خیس شده از باران خشم جامعه
امشب در اتاق من جا داری
راه حرف های تو منتهی میشود به جاده ی گوش های من
رگ های خالی تو امشب میشوند صاحب خون های من
من تو را از یاد میبرم
ای کودکی پر پیچ و خم درون راهرو ها
ای حواس نادیده گرفته شده توسط انسان ها
ای زتدگی ای که مفصل هایت زیر ضربه ی چکش های قاضی جان داد
ای جوانی که داد میزدی که داد، داد
من با تو احساس خویشاوندی میکنم
ای چشم های ناظر به همه چیز
ای حافظه ی ناظر بر همه کس
ای جای سیلی بزرگسالی روی گونه های نرم کودکی رنگی پوش
ای لبخند های تلخ سکونت گزیده روی لب های جوانی ژنده پوش
من با تو احساس خویشاوندی میکنم