می گویند آدم وقتی گریه می کند ساختمان افکارش نم می کشد. فکر کنم در دو سه سالی که گذشت آنقدر غروب ها را نشستم روی تختم و خیره به تیر برق رو به روی خانه مان گریه کردم که دیگر ساختمان های توی سرم، هرکدام به یک خرابه دوبلکس تبدیل شده اند.
بعضی وقتها فکر می کنم شاید فقط، غده تیروئیدم کم کار شده. دچار نوعی افسردگی مادرزادی یا فصلی شده ام. شاید بد نباشد یک بار از یک دکتر خوب نوبتی بگیرم و آخرهفته را بی آنکه به کسی بگویم، بروم دو سه شهر آنطرف تر و خودم روانم را بیندازم زیر تیغ جراحی یک پزشک خندان که توی مطبش شکلات گذاشته، چون آنجا را جای آدمهایی میداند که شیرینی زندگی شان کم بوده. اما نه حوصله اش را دارم، نه پولش را، نه وقتش را.
کاش فقط یک دکتر دلسوز در این شهر مانده بود. تمام روانشناس هایی که یک روز اینجا مطبی داشته اند، جایشان را داده اند به دکتر های قلب و دندان و روده.
آنها خیلی زود فهمیدند در شهر های کوچک کسی به روان درمانی نیاز ندارد. از نظر مردم اینجا، آدم یا سالم است و دارد زندگی اش را می کند، یا دیوانه است. مفاهیمی به نام افسردگی، اختلال دو قطبی، اسکیزوفرنی، یا او سی دی، دندان درد و دل پیچه های روح نیستند. همه شان روی هم یعنی دیوانه؛