سید پارسا قزوینی، ورودی 98 مهندسی مکانیک
باورش سخت است اما این دو جمله را یک نفر گفته است؛ فقط یکی اوایل ترم یک بود و دیگری اواخر ترم دو.کرونا باعث شدهبود مایی که با کوهی از ادعای «دلتنگی مال بچههاست» آمدهبودیم تهران و هفتهیدوم نشده، دلمان برای تکتک خیابانهای اصفهان تنگ شدهبود، از دوری خوابگاه بگوییم. در این چند ماه، کوچکترین خبری دربارهی بازگشایی خوابگاه کافی بود تا دوباره تمام خاطرات برایمان زندهشوند و امید داشته باشیم که دیگر این ترم،آخرین ترم مجازی است و ترم بعد، در خوابگاه نوشدهمان هستیم.به یکی از دوستان که اینها را گفتم، گفت:«اتاق شما که فقط درس میخوندین». دلم برای همین «فقط درس میخوندین» هم تنگ شدهاست. واقعیتش این است که دور از خوابگاه، درس هم نمیشود خواند. نمیدانم چه سرّی در آن گروهی درسخواندنهابود که با یک ساعتش، که نیم ساعت آن هم مشغول خنده بودی، درس را کامل میفهمیدی. حالا اما خودم هستم و یک صفحهی لپتاپ!شاید اصلاً بشود گفت قسمت عمدهای از سختی آموزش مجازی بهخاطرهمین دوری از دوستان است. البته که بهنظر من، خوابگاه را نباید فقط در دوستان خلاصه کنیم. درست است که خاطراتی که در تنها یک ترم خوابگاهیبودن برایم رقم خورد، هرگز تکرار نمیشوند، اما خوابگاه فقط اینها نیست. خوابگاه برای من آن استقلالی بود که همیشه میخواستم. دور از خانواده که بودم، گویا زندگیام در دستان خودم بود، بر همهی جوانبش احاطه داشتم، هر جایی میخواستم میتوانستم بروم، آزادِ آزاد. تهران هم که پر بود از فرصتهایی که در اصفهان پیدا نمیشد. منظورم فقطاستقلال مالی نیست. برای شخص من که اتفاقاً استقلال مالی بعد از بازگشت از خوابگاه رخ داد. اما من از آن خوابگاه چیزهای دیگری هم آوردهبودم. یکی از آنها،«منِ تغییرکرده» بود. رگههای تغییراتم از سالها قبل دیدهمیشد، اما گویا منتظر فضایی بودم که این رگهها متبلور شوند. و خوابگاه، همین فضا بود. حال برگشتهبودم، با کوهی از تغییرات و منی که دیگر به آن زندگی گذشتهام خو نمیگرفتم و هنوز هم نگرفتهام. نمیدانم، اما به نظرم اصولاً زندگی دانشجوییبرای زندگی در کنار خانواده طراحی نشدهاست؛ ناهماهنگ هستند، در هر بُعدی. کنکورت را که میدهی، خودت و خانواده تصور میکنید دیگر شب بیروننرفتن به علت تمرینات تمام شد. اما تمام که نشده هیچ، تازه شروع شده است. انبوهی از کارهای دانشجویی هست که میخواهی انجام بدهی، اما خانواده از دانشگاه جز درسخواندن نمیشناسند، چه برسد به خمش و هیئت و ... .
اما این ماجرا طرف دیگری هم دارد. همیشه در زندگی، کابوسم دوری از خانواده بوده است. نه دوری فیزیکی، که روزگار صدها چرخ میخورد و شاید یکی از این چرخها، دوری از خانواده باشد. بلکه دوری روحی. خوابگاه با تمام خوبیهایش، داشت به این موضوع دامن میزد. حالا زمان بیشتری در کنار خانواده هستم (این مورد را لطفاً استادها نخوانند که احتمالاً همین زمان کم را هم از ما میگیرند!) و همین مرهمی است بر دردهای این روزها.
نوشتن دربارهی خوابگاه سخت است، خیلی سخت؛ به حدی که چندین بار این متن را نوشتم و پاک کردم. اما انسان به امید زندهاست، به امید خواندن دوبارهی نسخهی چاپی خمش در راه سلف-خوابگاه!