ویرگول
ورودثبت نام
انجمن علمی دانشکدۀ مکانیک شریف (محور)
انجمن علمی دانشکدۀ مکانیک شریف (محور)
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

انسان در آینه (قسمت سوم تا پنجم)

ریحانه نیکوبیان، ورودی 99 مکانیک

برای خواندن قسمت‌های قبلی کلیک کنید

قسمت ۳ از ۸

اسلحه رو از دستم بیرون کشید و به‌سمتم گرفت. سعی کرد اجرای بی‌روح بازیگر روی سن رو تکرار کنه: «به تاوان کدامین گناه انسان، امروز دست‌های من باید به‌جای آلوده‌شدن به نامه و مرکّب مشکین، یا غلت‌خوردن در خاک گُلی تازه‌بر‌آمده، به روی معشوق ماشه بکشد؟ مگر نه اینکه این نقطه، باید نقطۀ آغاز ابدیت داستان تلخ آدمی باشد؟ همانا عشق در وادی کوچک خاکی من، جلوه‌گر معبود و آفرینش است. من امروز دور و رنجور از خدای گم‌شده‌ام، رجز می‌خوانم و با آخرین فریب‌ها و حیله‌ها، او را از عرش به نبرد گرم زمینی، دعوت می‌کنم؛ التماس می‌کنم و آخرین جوهر و هستی انسان هم که گویی شیشۀ عمر آدم و حواست، در دست‌های من می‌لغزد و انسان در این حباب شیشه‌ای، خالی‌تر و شکننده‌تر از همیشه نمود پیدا می‌کند».

من ادامۀ دیالوگ رو از سر گرفتم و گفتم: «تو به جنون مبتلا شده‌ای و عشق در تو جرقه نیست؛ بلکه آتش است که به پایش می‌سوزی و من و شاید تمام معشوق‌های پیش از من، نه هیزم تو بودیم، نه دود، نه سنگ و نه حتی خاکستر تو. من همیشه دور و بیرون از این آتش، جدای از این جنگل نفرین‌شده، پشت خروار‌ها چوب، به حقارت یک تماشاچی بر سر نمایشی ایستادم که سهم من از زیستن بر همین کرۀ خاکی ما بود. اما تو فقط برایم سکوت، ایستادن و تماشا نسخه کردی. حال که کلمه در دهانم بند نمی‌شود، به تو می‌گویم که همۀ آتش هم خودت هستی و این تو، آن‌قدر در تو نمود پیدا می‌کند و بزرگ می‌شود که آینه هم تمام بازتابت را تاب نمی‌آورد. اما تو به‌جای سر‌خم‌کردن، آینه را به جرم خیرگی حقیقت، دار می‌زنی. حال، امروز فضای تو به جای پای نفس‌های من رسیده است. پس قطع کن، ببر و بسوز».

بلند شدم و دستم رو روی هُرم داغ هیزم حلقه کردم. یادمه توی تعقیب و گریزِ من، بالاجبار روی صندلی ردیف آخر نشست؛ اما خب از یه جایی به بعد دیدم که در جست‌و‌جوی چیزی جز من، حدقۀ چشم‌هاش ارتعاش می‌کنه و با دغدغۀ تازه‌ای گلاویز شده. توی بهت شیرینی بودم. می‌دونستم دیگه اون کلمه‌ها بخشی از یه نمایشنامۀ قدیمی و پر‌سر‌و‌صدای قرن نوزده نیستن؛ چون حالا کسی همۀ اون‌ها رو درک کرده بود. آن‌قدر کوتاه، اما عمیق نواخته بود که تک‌تکشون، ماهیت و جنس پیدا کرده بودن. نه فقط سیاه، بلکه حالا دیگه خاکستری، صورتی، بنفش، آبی و ارغوانی لباس می‌پوشیدن و لب پنجره، کنار کاشی‌های فیروزه‌ای حوض، بالای درخت انار و نارنج، با ناز و کرشمه می‌خرامیدن. کاش یه روز اون، به‌جای مرد لاغر و خسته، روی سن می‌رفت و یه شهر رو شیفتۀ تئاتر می‌کرد. کاش از کودکی به‌جای تیر و تفنگ، کمانچه رو به دستش عادت داده بود. کاش نوازش زیر‌پوستی و آروم ادبیات و شارش گرم هنر، زورش به تیغ آفتاب و کاریزهای راکد سرش می‌رسید و پوست تازه و شفافی رو، به‌جای این خاک منجمد و پر از آکنه و زخم، روی روحش می‌انداخت. کاش، کاش، کاش!

به‌سمتش برگشتم. به چشم‌هاش خیره شدم؛ اما نه مثل همیشه با نگاهی که تا ته ماشه‌اش رو پر کرده باشم و با نگاهی از پشت سنگر خاکی که برای اولین بار پشت چشم‌هام، ساقه‌ها، بوته‌ها و گلبرگ‌هاش رو پناه داده بودم. گمان می‌کردم به شاهکار هنری ناشناخته و گم‌شدۀ شهر خیره‌ام. مطمئن‌تر شدم که باید از مقابله و رودررویی یک نفر با آینه، حصار بچینم.

قسمت ۴ از ۸

توی راه که می‌اومدم، بابونه‌های وحشی توی نیم‌رخ جاده، لابه‌لای پونه و رز، پخش‌وپلا بودن، غریبی می‌کردن و بین اغیارِ بی‌خبر از راز جوونه‌های گم‌شده، گم شده بودن؛ درست مثل اینکه از یه سرزمین کم‌توان و خسته، به دشت گل‌انداخته و رنگارنگی سفر کنی و آب با ساقه‌های تو غریبی کنه. یه دسته بلند کردم و به آغوش کشیدم. بین پره‌های گلبرگش آوازی رو که شب‌های جوونی‌م از پنجره به گوشم می‌رسید، می‌بوسیدم. لب‌هام یاد صحرا، خونۀ دور افتادۀ ما، رو از مویرگ‌های ریز و پیچیده، به شارش درمی‌آورد. بابونه‌ها بیرون از زمین و تکیه‌زده به گهوارۀ من، تازه قد می‌کشیدن و می‌شکفتن. در تموم راه به سمت شهربانی، می‌خواستم بابونه‌ها رو به موهای مجعد قهوه‌ای‌ش ببافم، نقاشی‌ش رو قلم بزنم و در همۀ شهر پخش کنم. اما وقتی که رسیدم، بهم گفتن اتاق بازپرسی، متهم همیشگی رو به صندلی بسته. رفتم تا از اون تیکۀ مستطیلی گوشۀ اون دخمۀ خراب، به عذابش زل بزنم. دست‌هام مثل دهانۀ آتشفشانی فعال، همۀ حرارت و سوز و گداز جاری من رو به بیرون پرتاب می‌کرد. بابونه‌ها می‌سوختن و مچاله و ژولیده، سرشون رو بین برگ‌ها، پایین می‌انداختن.

پیراهن طوسی و تیکه‌تیکۀ مرد پر بود از شاه‌راه‌های خون که گاهی هم روی بازو یا گلوش، به هم گره خورده بودن. مرد قهقهه می‌زد و چشم‌هاش، خود انقلاب بود و اما آزادی که قبل از به‌دام‌افتادن تمام تنش، شکل و رنگ پرواز گرفته بود. نمی‌تونست به اون چند تا طناب و غلاف بی‌معنی، پایبند بمونه. اما کسی چه می‌دونه از شکنجه‌گری که بند و رشته رو برای کوبیدن به کسی بالا میاره و نهایتاً ریسمان، می‌پیچه و روی دست و پای خودش پرت می‌شه؟ کسی دیده که متهمِ دست‌وپابسته روی صندلی به صورت و فکر بازجو مشت بزنه و مأمور، بدون خدشه‌ای، توی خون خودش غلت بخوره؟ من می‌دیدم که اون چطور روح عصیان‌گر و یاغی‌ش رو به هوش و تقدیر بی‌رحم دست خودش سپرده و اسیر نحصی و فلاکت این اتاق شده بود. اون صحنه، نهایت تلاقی تلخ سرنوشت متناقض قلب و عقل انسان رو روایت می‌کرد که فکر، به تصاحب کامل تن رسیده و شلاقش رو روی روح خودش نوازش می‌ده.

صحنه‌ها پشت لایۀ خیس چشم‌هام، کشیده و خمار می‌شد. دردش تا مغز استخون من هم بالا می‌اومد و فرودی در کار نبود که بتونم باز روی سطح زندگیم، شناور بشم. قدم می‌زد. موهاش رو مثل همیشه پخش و پلا می‌کرد تا بفهمه کجای داستانش ایستاده. اما همچنان روبه‌روی چهرۀ متهم که حرارت غیرقابل تحملی رو به صورتش می‌کوبوند، پا جفت کرده بود و حتی برای یه لحظه نفس‌تازه‌کردن، صورتش رو به اون طرف اتاق نمی‌چرخوند. بالاخره تونستم نگاهم رو ازش بگیرم و دیدم که اون طرف زمین، به‌مراتب نیش‌هاش رو برای دریدن تیز‌تر کرده. آینه قامتش رو برای کسی که از آینه هراس داره، به‌طور وحشتناکی، به رخ می‌کشید.

متهم که روی زمین کشیده می‌شد، نا‌غافل چرخید و چشم‌هاش با آینه تلاقی کرد و با لجبازی همیشگی خودش، جریان رو قطع نکرد و کامل به آینه خیره شد. خاکستر بابونه‌ها که توی دستم تموم شده بود، از لابه‌لای انگشتام سر خورد و با رد خون اتاق، قاطی شد. دست کشیدم روی سرش و موهای کلافه‌اش رو آروم و ساکت، سرجاش نشوندم. تتمۀ بابونه‌ها روی موج موهاش، معلق شد.

قسمت ۵ از ۸

تا بهداری مثل دو تا فراری از دیوونه‌خونه، دو تا آدم‌فضایی که تازه با خاک آشنا شدن، مثل گیسو و حشمت دنبال یه پناه گرم پر از برگ و انجیر، شبیه هر‌چیزی غریب از انسان، توی جاده راه می‌رفتیم. راه که نه، من در واقع می‌دویدم و به قول سعدی «من می‌کشیدم قلاب را»! مثل ماهی به تورم گرفته بودمش. دریغ از یک قطره آب که لب‌های ترک‌خورده‌اش تر بشه و نفس بگیره تا اقیانوس. می‌ترسیدم شبیه ماهی‌های پدربزرگ بشه که توی چشم‌های دریا گره می‌خوردن و تموم می‌شدن؛ چون پایی نداشتن که قدم بردارن یا تنی که بتونن خیز و خمی بهش بدن که خودشو تا آب بکشونه. اون هم بال نداشت که به اتاق دکتر پرواز کنه. سقف آسمون خراب شده بود و دریا روی سرمون چکه می‌کرد. حالا، هم تیغه‌های جاده خیس و تار می‌شد، هم قلاب من زیر بارون زنگارش تازه می‌شد و هم تور توی فضای سنگین آب غلت می‌خورد. اما ماهی من هنوزم بال‌بال می‌زد و از تشنگی، تنش رو به خاک می‌کشید؛ چون اصلاً لمس دریا، حکایت دیگری است.

با هول و هراس نشوندمش روی همون صندلی‌های خاکستری که هنوز بوی درخت رو توی گوش هر رهگذری فریاد می‌زد و می‌گفت: «من از یه خطۀ سبز و وحشی پر از شکوفه و برگ بودم. نهایتِ غم من، سالی یه بار آواز قو بود که توی صدای خودش حل می‌شد و توی بیت آخر، از شعرش سُر می‌خورد و بال‌هاش دیگه با هوا نمی‌جنگید و پسشون نمی‌زد. منو چه به پرستاری از هزار رنج مجهول‌الهویۀ آدمی‌زادی که برای کشف و بازجویی‌ش تقلا می‌کنه و هزار و یک شب با لباس آبش غرق موج‌ها می‌خوابه؟ اون بالاخره یک روز، خسته و درمونده از قصه‌بافتن، قلاب رو رها می‌کنه؛ اما ماهی‌ها باز هم روی آب نمیان و همون ته آب خفه می‌شن. قصۀ دریا رو گمنام در خودش دفن می‌کنه و باهاش می‌پوسه».

روپوش سفید دکتر از گوشۀ پنجرۀ سالن، به چشمم خورد. شبیه غرق‌شده‌ای بودم که انعکاس آرومی از فانوس کشتی از گوشۀ چشم‌هاش رد بشه و بی‌تابانه سمت زندگی و امید دست بندازه. حرف‌های نصفه و نیمه‌م، دکتر رو پریشون کرد. منو روی صندلی نشوند. می‌خواستم با زبان اَلکَن، ترسی که یقه‌ام کرده بود و حنجره‌ای که خشک شده بود، شرح بیمار مهجورم رو با تفسیر و آب و تاب همیشگی خودم، رسم کنم. بگم که افسرِ من، با هزار تا خدم و حشم، توپ، تفنگ و اسلحه، چه ضرب و شتمی از مجرم لاجون و ناتوان اتاق ۲۰۶، دید. اما دکتر نگاهی بهش روونه کرد و بعد فقط خندید. شبیه همون دیوونه‌هایی که اول راه از خونه‌شون فرار کردیم که از صبح تا غروب، همۀ واقعیت رو ریشخند می‌کردن. می‌گم صبح تا غروب،چون وقتی که شب نورشو توی چشمت می‌انداخت و همۀ اعضا و جوارح بدنت می‌سوختن، دیگه کتمان و انکار جواب نمی‌داد.

دکتر دستی به سرش و بعد بازوهاش کشید؛ به چشمش نه زخمی نقش بسته بود، نه خط و خراشی دهن‌کجی و نه دردی کمونه کرده بود. بعد، من نگاه کردم؛ چقدر تاریک، زخمی، درمانده و سر به سر دنبال یه طبیب بود؛ اون هم توی کوچه‌هایی که خضر، موسی رو رها کرده. توی این کوچه، مگه کسی دیگه به دست تشنه آب می‌سپره؟ کوچه‌ای که هر پیری برای باز سر‌سپردن و پیدا‌شدن، خودش دنبال شیخی می‌گرده. آن‌قدر پیچیده و نامفهوم توی سردرگمی گم شده بود که دکتر از هیاهوی اون کوچه، از طلب یک اشاره، هیچ نمی‌شنید. هرچی می‌گفتم زخمیه و بی‌پناهه، از این سکوت لعنتی‌ش، زیر این لباس، غمباد گرفته، همه بلندتر به من می‌خندیدن. مثل اسفند خودمو به آب و آتیش می‌زدم؛ اما درد، محکم‌تر به تنش می‌چسبید و بلا از سرش نمی‌افتاد. با همۀ اون بهت و گیجی‌ش، آروم سرشو کنار گوشم آورد و زمزمه کرد: «آروم بگیر جون من! این زخم فقط به چشم‌های تو، سر باز می‌کنه»!

ادامه دارد ...

خمشمحور ۳۰ریحانه نیکوبیانشمارۀ 7مردادماه
صفحۀ نوشته‌های رسانه‌ای گروه محور - تأسیس ۱۳۷۲ - «محورِ فعالیت‌های دانشجویی دانشکدۀ مکانیک»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید