قسمت اول
تموم روز مثل غریبهها کنار هم وقت میگذروندیم؛ حتی وقتی کتش رو از روی صندلی برمیداشت، وقتی که به پنجره دست میکشید یا وقتی دست مینداخت کیفش رو از روی زمین برداره. همش فاصله بود برام. اصلاً نفس که میکشید، من آواز دلگیر دورهگرد غریبه رو میشنیدم. اما نمیدونستم چطور باید بهش بگم که اونطور که چاییت رو هم میزنی یا حتی به ساعتت نگاه میکنی، احساس میکنم نمیشناسمت. حتی کمتر از اون غریبهای که کنارم تو مترو سیگار کشید، بعد سرش رو چسبوند به شیشه و چشماش رو بست. حداقل حس میکردم که اون زندهست؛ حسی که از تمام راهرفتن، نگاهکردن و حتی کتابخوندن تو ندارم، آدم آهنی!
اما شب؛ شبها همیشه انگار آشناتر بود. به حرکتش دقیق شدم و دیدم واقعاً صدای همخوردن قهوهش یا قوسی که به کمرش میداد و کز میکرد کنار پنجره تا برف رو تماشا کنه، با صبح فرق داشت. دقیقههای آخرش شبیه انتهای تئاتر عروسکی بچگیم بود؛ با تموم سنگینی و خستگی پشت پرده که هرازگاهی دستش سر میخورد و حرکت لب و صداش همخونی نداشت. آری، بازی میکرد؛ اما نه برای من که شبیه ساعت روی دیوار یا تابلوی گردش شبانهش، بدون پس و پیش، هرازگاهی بهش زل میزدم. از خودش ترس داشت و از آینه. برای همین هم اولین بار که اون سکوت زمخت رو که توی تموم اتاق تار تنیده بود، شکستم، چشماش دو دو میزد. سکوت اتاق رو شکستم و ازش پرسیدم: «هرگز به آینه بیش از چند دقیقه خیره شدی؟ البته بعد از اینکه به موهات دست کشیدی و یقهت رو مرتب کردی؛ همون کار روتین و بیمعنی هر روز صبحت. کتمان نکن که اون روز صبح که با عجله میز رو به هم ریختی، بازتاب هراست که گمشده بود، به آنی به چشمهای من پناه گرفت و تموم تنم از برخورد این صاعقۀ هولناک جرقه زد». بیوقفه تلاش میکرد تا چشماش رو جایی ثابت نگه داره و لحن خونسرد و بیاهمیتش رو از سر بگیره؛ اما دستهای این عروسکگردان، تاول زده بود و حجم سنگین دروغ، فریب و کتمان، روی دستش بند نمیشد. دست انداختم و کشوندمش سمت آینه. انگار اون عظمت سرد و مخوفش از پشت پرده کنار رفته بود و من، آروم و زیرکانه، نخهای پارچهایش رو به بازی گرفته بودم. این شد که بیحرف و رام اومد و با هم زل زدیم به آینه. خیره شد به همون نقطهای که اون صبح زل زده بود؛ همونجایی که چیزی از چشمهاش فرار میکرد.
قسمت دوم
سعی کردم اون مجرم، اون متهم بیاعتراف، باز از زندان چشماش بیرون بیاد؛ اما فقط کسی به میلههای سیاه چشمش میکوبید و فریاد میزد. صدای التماسهاش شنیده میشد؛ اما میلهها محکمتر و بیپرواتر از قبل بودن و از استراحت شبانه، خبری نبود. در حالی که هر دو به چشماش در آینه خیره بودیم، دوباره سؤالم رو تکرار کردم. «آیا هرگز بیش از چند دقیقه به آینه خیره شدی»؟ فقط میدونستم این جملۀ اول یه کتاب نانوشته است. کلید معمایی که توی غبار مهآلود زمان، گم شده بود و زمان از شار سرکش و طوفانی چشماش، اون رو به دست من رسوند. حتی خودم هم دقیق به سؤالم جواب نداده بودم. سرشو انداخت پایین تا باز بتونه به این تقلا و کشمکش، مسلط بشه و این اعتراض رو بهآرومی، سرکوب و خاموش کنه. سرشو بین دستاش گرفت و روی صندلی نشست، یا بهتر بگم وا رفت و حل شد. دنبال سیگارش میگشت، اما من پیشتر پرتش کرده بودم بیرون. ميدونستم به فیلتر اون سیگارهای لعنتی دست میندازه، بلند میشه و محکمتر میایسته روبهروم برای دروغبافتن، تظاهرکردن و برگردوندن اون عروسک خیمهشببازی به یه راند اضافۀ نیمهشب.
سرمو خم کردم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم: «نگرد، نیست. من نخواستم که باشه؛ چیزی که الآن زیر شونههات رو بگیره». چرخیدم، صندلی چوبی رو کشیدم جلو و نشستم روبهروش. کلافه شده بود؛ شبیه بچهخرگوشی که زیر انبوه طنابها و گرهها دست و پا بزنه و راه آخر فرارش هم کور شده باشه. باز چنگ زد به موهاش و دیگه سرش، خودِ پریشونی مراتع گیلان بود، زیر خروار طوفان. سرشو چرخوندم سمت خودم و مجبورش کردم به چشمام زل بزنه. نگاه کرد؛ چون شاید این آخرین راه آزادیش بود. مطمئنتر از بازجوهای کارکشته، بهش گفتم: «میدونم چند وقته که میری کلیسا، چند دقیقهای قدم میزنی و پریشونتر از قبل بیرون میای. میخوای از شر ضحاک سرت که همۀ فکرت رو میخوره، خلاص شی؛ اما چارهای نیست و قربانی بازمانده و کسی که مشتاقانه برای شنیدن راز تو، راه گور رو پیش بکشه، پیدا نمیکنی».
جا خورده بود و نفسهاش اونقدر کشیده بود که انگار روی تموم تن اتاق، شمعدونی و تابلوها میخرامید و باقی میموند. اسلحه رو از کلت بیرون آوردم و دادم دستش. خیلی بیحرکت و ناتوان شده بود؛ اما همون قوت بیجون ته تنش رو جمع کرد و پرسید: «چرا میخوای همراز زندانبانت باشی؟ نکنه فکر میکنی برای فرار، پیداکردن نقشۀ سرِ من، راحتتر از سردرآوردن از ماهیت و جنس اسارته»؟ گفتم: «اما من خودم اسلحه رو پیشکش کردم. اینکه زندانی توام دلیل نمیشه که نخوام حکم آزادیت رو از خودت بگیرم. تو الآن برام فقط یه پرندۀ زخمی و بیآشیونی؛ از همونا که هفتۀ پیش خودشو به پنجره زد و تیمارش کردم».
ادامه دارد ...