دلنوشتهای دربارۀ وطن
سیدپارسا قزوینی، ورودی ۹۸ مهندسی مکانیک
از کودکی به ما گفتهاند شعار نده، شعار بد است، شعار آب و نان نمیشود که ... . خب نمیشود، اما امروز و در این چند خط میخواهم شعار بدهم! میخواهم از چیزی دم بزنم که روزبهروز در بینمان بی اهمیتتر میشود؛ میخواهم از وطن بگویم.
شریف که قبول میشوی، دیگر کسی از تو نمیپرسد «دَرست کی تمام میشود؟» یا «کدام شرکت کار میکنی؟»، بلکه میپرسند «کی میروی؟». حتی دیگر نمیپرسند «کجا میروی؟» چون یا آمریکاست یا کانادا یا یکی دیگر از کشورهای اروپای غربی. فرودگاهی است که دیر یا زود باید از آن بروی و آن زمانهایی هم که اینجا هستی، باید تلاش کنی که نمراتت را بیشتر دوست داشته باشند. مشخص است که چنین شخصی دیگر وقتش را در محور و شورای صنفی و ... «تلف» نمیکند. استادی هم اگر بخواهد دانشجویان را تشویق به فعالیت دانشجویی کند، از تأثیر مثبت آن در اپلای میگوید. در روزگاری که زندهماندن هنر است، رفتن موفقیت تلقی میشود و ماندن شکست. نمیگویم و نخواهم گفت «نرویم»، چون علتش را میفهمم. امید رُخ بربسته و تاریکی همهجا را فراگرفته است. اگر فارغالتحصیل شوی، باید دنبال کار بگردی که چون پارتی نداری دچار مشکل میشوی. اگر پیدا هم کنی، مگر با این حقوقها به جایی میرسی؟ در گیر و دار این مشکلات اقتصادی، اگر خواستی چندی با محبوبت خلوت کنی، میآیند برای ارشاد و نهیَت میکنند از منکر. به تعداد آدمها دلیل هست برای رفتن. چرا نرویم؟ اشتباهت همینجاست. من نمیخواهم بگویم که نرویم. حتی نمیخواهم گزارۀ نخنمای «برویم، اما برگردیم و بسازیم وطن را» تکرار کنم. پاسخم به این سؤال از سر عقل نیست؛ چراکه عقل معاشاندیشمان دو دو تا چهارتایی میکند و گاه حکم به رفتن. میتوانی بگویی مگر چند روز زندهایم که قید خوشیها را بزنیم؟ خردهای نمیگیرم. شاید چند ماه دیگر خودم هم همین حرفها را زدم. اما، اما چیزی در دلم نمیگذارد بیاهمیت راهی «ینگهدنیا» شوم. سخت است بدانی عدهای در گوشهای از دنیا هستند که بیست سال با آنها زندگی کردهای، همزبانت هستند و پدر و مادرت هم در بینشان هستند، شرایط سختی دارند که تو شاید بتوانی قدری آن را آسانتر کنی. نمیخواهم آرمانی حرف بزنم و بگویم راه، آسان است؛ واقعبین باشیم. داریم دربارۀ کشوری حرف میزنیم که چندی پیش برگزاری مسابقۀ تیم ملیاش تبدیل به بحران شد و قبلترش نقشۀ راه صیانت کشیده شد! روزبهروز عدۀ بیشتری ناامید میشوند؛ اما آمدهام بگویم که خودت چراغی روشن کن. در روزی که گلهای این باغ یکییکی چیده میشوند، میتوانی خودت گلی باشی. راستش را بگویم، دلم میگیرد وقتی میبینم دوستان و رفیقانم میروند و دیگر کسی نمیماند. نمیدانم اگر همه بروند، چه بلایی بر سر این خطه میآید و کارش به کجا میرسد؟ سرزمین پدرم، مادرم، پدربزرگم. حال با حس دیگری به ترانه گوش میدهم و همخوانی میکنم: وطنم، ای شکوه پابرجا ...