نگین نصیریان، ورودی ۹۸ مهندسی مکانیک
«اسامی خود را در گروههای چهار یا ششنفره اعلام کنید تا با قرعهکشی، شمارهی اتاقهایتان مشخص شود.»
شنیدن تعداد نفرات در هر اتاق مثل آبِ سردی بود که قرار بود روی سرم بریزند. باورم نمیشد قرار است یک اتاق را با چندین نفر دیگر شریک شوم. فکرکردن به این موضوع برایم دلهرهآور بود. منی که همهی عمرم یک اتاق جدا داشتم، حالا باید با عدهای که نمیشناختم یا آشنایی کمی داشتم در یک اتاق کوچک زندگی میکردم. جدا از این، قرار بود با تعدادی دانشجو از شهرهای مختلف و با فرهنگهای مختلف زندگی کنم. ترس برم داشته بود که نکند نتوانم بهخوبی با آنها ارتباط برقرار کنم یا حتی نتوانیم دوستان خوبی برای هم باشیم. فکرکردن به تنها زندگیکردن و دور از خانوادهبودن هم بخش بزرگی از ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. غذا درستکردن، لباسشستن و همهی کارهایی که یک زمانی به بهانهی بچهبودن یا درس و کنکور حوالهی مادر و پدرم شده بود، به یکباره قرار بود بر سرم آوار شوند. وقتی همهی اینها را کنار هم قرار میدادم، زندگی خوابگاهی خیلی متفاوت از چیزی که دیگران برایم تعریف کرده بودند، خودش را نشان میداد.
هنوز هم اولین روزی را که به خوابگاه رفتم بهخوبی به خاطر دارم. فکر نکنم هیچوقت آنروز یا بقیهی روزهایش را فراموش کنم. اتاقهایی که فکر میکردم قرار است خیلی کوچک یا حتی بیامکانات باشند، خیلی بهتر از تصورم بودند؛ با امکانات خوب و فضایی بزرگ. از فضای بیرون خوابگاه برایتان نگویم که خودش بهتنهایی داستان درازی دارد. باغچههای بزرگ و سبز و درختان سربهفلککشیده و حیاطی بزرگ با دوچرخههایی که در یک گوشه چشمک میزدند. فروشگاهی بزرگ از مواد غذایی که تقریباً هر چیز نیاز داشتی در آن پیدا میکردی. سالن مطالعهای بزرگ و کتابخانهای پر از کتابهایی که همه طیف وسیعی بودند از کتابهای دانشگاهی و مورد نیازمان. نمازخانهای گرم و سالن ورزشی بزرگ و مجهز که جان میداد برای تفریح و فوتبالدستی بازیکردن!
اما جدای همهی اینها، مهمترین قسمت، زندگیکردن و سهیمشدن یک اتاق با عدهای دیگر بود. نمیتوانم برایتان توصیف کنم که چه خاطرات خوبی از آنروزها در ذهنم باقی است. دوستانی که آنقدر مهربان و خونگرم بودند که در کنارشان احساس تنهایی نمیکردی. دوستانی که با آغوش باز از سبک زندگی مختلفشان، لهجهشان، اصطلاحاتشان برایت میگفتند و منتظر مینشستند تا برایشان از شهر و دیارت تعریف کنی. چه درسها و امتحاناتی که با هم نگذراندیم و چه غذاهایی که با هم نپختیم و چه خندههایی که با هم نداشتیم.
الآن که به آنروزها فکر میکنم، به گمانم شاید ترسهایم منطقی بودند؛ اما اتفاقاتی که افتاد فراتر از خوب بود. امروز مطمئن هستم دلم برای روزی که دیگر قرار نباشد در خوابگاه زندگی کنم تنگ خواهد شد. دلم برای همهی دوستیها و خوشگذرانیها و بیدارماندنهایمان تنگ خواهد شد. خلاصه که تکتک این لحظات خاطرات خوبی بودند و تا مدتهای زیادی در ذهن باقی خواهند ماند.