سیدپارسا قزوینی، ورودی ۹۸ مهندسی مکانیک
تیرماه! آه از این تیرماه. تیرماه پرحادثه. ماهی سخت برای دانشجویان. از یک طرف موعد امتحانات است و قصههایی تکراری، تلخ و خلاصه بقیهی صفتهای شبیه به اینها. امتحانات اما برایمان عادی شده، در شریف زیبای من، «کل یوم امتحان» است و «کل ارض سالمط»! تیرماه از جهتی دیگر دلخراش است. از این جهت میگویم که در میانهی آنهمه ددلاین و کلاس و پروژه، یک چیزی بود که دلمان به آن خوش بود؛ بهانهای برای دورهمبودنهای دانشجویی. هرچند کم، هرچند سخت، هرچند حداقلی؛ هرچند یلدای مجازی حال یلدای واقعی را ندارد، اما هویتمان را حفظ میکرد. حال، روزهای خداحافظی با آن کارهاست. از همان اول که فعالیت دانشجویی را شروع کردم، میدانستم بالأخره این هم پایانی دارد، اما توقع نداشتم موعدش اینقدر زود برسد. نمیدانم چرا این روزها تا این حد سریع میگذرند. هنوز هم باورش برایم سخت است که نیمی از دوران دانشجوییام گذشته است. نمیدانم آن موقع که از دانشگاه خداحافظی میکنم، چه حسی خواهم داشت.
پشت سرم را که نگاه میکنم، میبینم مسیری سخت و پرپیچوخم را گذراندم. نه فقط من، همه گذراندیم. یکی کلید محور را میگذارد زیر قالیچه تا بماند برای دورهی بعد، یکی آخرین قلمهایش در خمش را میزند، یکی فکر این است چه کند که تابستانش چیزی فراتر از صرفاً سریالدیدن باشد و انبوهی از این یکیهای دیگر. مسیر پیش پای انسان زیاد است. شاید برای همین، این شمارهی خمش تبدیل به یک «هرچه میخواهد دل تنگت بگو» شد. یک سال گفتیم و شنیدیم و قلم زدیم و جز قلم چیست که میماند؟