گاهی یادم میرود ذرهبینم را از جلوی چشمانم بردارم و از بالا به اطرافم نگاه کنم. با ذرهبین، ریز درشتتر از حالت عادیاش نمایان میشود و برعکس؛ عیبها و ضعفهای جزئی به چشم میآیند و تناسب همهچیز به هم میریزد. گاهی با همین «نگاه ذرهبینی» فکر میکنم، تحلیل میکنم، تصمیم میگیرم و زندگی میکنم! با اینکه بهنظرم میآید که همهچیز را خیلی دقیق دارم از نظر میگذرانم، باز هم همیشه یک جای کار میلنگد و انگار چیزی با چیز دیگری نمیخواند! زمانهایی که بهاصطلاح کلهام به سنگ میخورد و ذرهبین را زمین میگذارم و میتوانم از بالا به اطرافم نگاه کنم، همهچیز متناسب بهنظر میرسد؛ آنچه را که درشت است، به اندازۀ کافی درشت میبینم و آنچه را که ریز است، به اندازۀ کافی ریز.
پیش از ترم یک با خودم قرار گذاشته بودم یک روز «دانشجو» که شدم، بروم دنبال «جویندگی»؛ نهتنها جویندگی دانش، بلکه جویندگی پاسخ سؤالاتِ من که هستم؟ چه کار خاصی منحصر به خودم میخواهم انجام دهم؟ بود و نبود من برای دنیا قرار است چه تفاوتی داشته باشد؟ چگونه میخواهم قدردان موهبتهایی که خداوند در زندگی به من عطا کرده است، باشم؟ زندگی را مدتی برای کنکور معطل کرده بودم و قول داده بودم پس از کنکور و وقتی که دانشجو شدم، به زندگی برگردم و بهدنبال پاسخ سؤالهایم بروم.
اوایل ترم یک، قول و قرارم را یادم رفته بود. ذرهبین هنوز دستم بود و نمره و معدل و استرسهایش در نظرم بزرگتر از آنچه که باید، بودند. یک بار که از بالا به زندگی نگاه کردم، یادم آمد که فکرهای بزرگتری در سر داشتم! قرار بود بروم پی کار اصلی خودم! نباید میگذاشتم «جویندگی پاسخ سؤالهایم» کوچکتر از آنچه که باید، و «نمره و معدل و استرسهایش» بزرگتر از آنچه که باید، رخ نمایند. راستی! دوست جدید شریفی من، آیا تو هم ذرهبین در دست داری؟