۲۰۲۲ سال پس از میلاد مسیح، محلی در قلب کشور آریاییها به نام ایران وجود داشت که افرادی با سن بین هیجده تا گور، در آن تحصیل میکردند و مهارتهای نظامی و غیرنظامی را فرامیگرفتند. نام این سرای پر از رمز و راز، شریف بود. در این محل هر نوع موجودی زندگی میکرد، از گروه سیمان گرفته تا فرقۀ نیبرلبان. این طیف گستردۀ موجودات، بهخوبی در کنار هم زندگی میکردند تا زمانی که پروفسور دامبلدور تصمیم گرفت در ادارهکردن شریف تغییری ایجاد کند؛ حدس میزنم دلیل آن تغییر رویه، سخنان تند جوخۀ نیزهبهدستان بود!
پس از این اتفاق، رخدادهای عجیبی در شریف روی داد؛ بعضی دانشجویان بنا بر دلایلی، دیگر نمیتوانستند به شریف بیایند. فکر کنید به دانشجوی همیشه فراری از شریف بگویی دیگر به شریف نیا؛ این یعنی برد شیرین دانشجو! همچنین بهخاطر یک مسئلۀ دیگر، محل خوردن غذاهای لذیذ دانشگاه بسته شد. با اینکه میشد این محل بهسرعت احیا بشود، پروفسور تصمیم گرفت تا چند وقتی بچهها با صفا و صمیمیت، کنار هم در حیاط شریف غذا بخورند. این وضع خیلی خوب بود، البته تا زمانی که کل بدنمان از سرما یخ نمیزد! اما این روند ادامه پیدا نکرد و در نهایت، روی بلندترین و مخوفترین برج شریف یک سالن غذاخوری جدید احداث شد. اگر میخواستی به آنجا بروی و از سالن قبلی که مدتی بعد بازگشایی شد استفاده نکنی، باید رنج زیادی را متحمل میشدی؛ عددِ ۴۸۲۲، تعداد پلههایی بود که باید برای یک لقمۀ نان طی میشد. حتی هری پاتر هم برای شکستدادن آن دشمن صورتزشتش، اینقدر زحمت نکشید!
پس از مدتی که ممنوعالورودی به شریف و سلفِ سرِ قلۀ قاف عادی شد، اتفاق جذاب دیگری رخ داد. سایتهای درسی، خوابگاه و غذا هم از دانشجوها گرفته شدند. فهمیدید چه شد؟ یعنی دیگر لازم نبود تمرین بنویسند، بوی جوراب هماتاقی را تحمل کنند و با غذای خوب و لذیذ سلف مسموم شوند. اینجا بود که درک کردم پروفسور واقعاً به فکر ماست و چون پدر یا حتی مادری مهربان مراقبمان است.
خلاصه این اواخر، شریف مکان عجیبی بود؛ پر از خشم، استرس، دعوا، اتحاد، صمیمیت، عداوت، نفرت و دوستی. این شریف را دوست داشتم. ساکن نبود. حرکت میکرد.