بگذارید از اولش بگویم. البته درست اولش را یادم نمیآید. دورترین خاطرهام از شریف، مربوط به کلاس دهم است که وقتی معلم دربارهاش صحبت میکرد، میدانستم که دلم میخواهد روزی آنجا باشم. جلوتر برویم. عصر یک روز گرم تابستانی، شهریورماه ۹۸. در مترو بیکار بودم. به این نتیجه رسیدم که برای رفتن به شریف، وقتی سوار مترو میشوم، باید در ایستگاه دروازه شمیران خط عوض کنم و در ایستگاه دانشگاه شریف پیاده شوم. دلم نمیخواست حتی ذرهای شک به دلم راه دهم و لحظهای فکر کنم که شاید نشود؛ البته حقیقت ماجرا این است که نشد! در آیندهای بسیار نزدیک، فهمیدم که خط عوضکردن در ایستگاه شادمان، بسیار بهصرفهتر است و کمی بعدتر هم به این نتیجه رسیدم که اساساً خط عوضنکردن بهصرفهترین راه ممکن است. میتوانید در ایستگاه دکتر حبیبالله پیاده شوید و از مناظر زیبای دانشگاه لذت ببرید تا به تالارها و ابن سینا برسید. (این هم از آموزش رسیدن به دانشگاه از طریق مترو که الحمدلله به نامحسوسترین شکل ممکن انجام شد!)
باز هم برویم جلوتر. اول مهرماه ۹۸، روز ثبتنام، اولین روزی که قرار بود قدم در شریف بگذارم. من حقیقتاً برای آن روز برنامهها داشتم. لحظۀ ورودم به شریف باید به شکلی خاص در خاطرم ثبت میشد؛ اما نشد! چرا؟ چون در همۀ برنامههایم از درب آزادی وارد میشدم، اما در واقعیت، از درب شمالی (انرژی) وارد شدم! اگر هردوی اینها را دیده باشید، باید کاملاً دلیل تحققنیافتن برنامههایم را درک کنید!
برویم به روزهایی که کلاس داشتیم. تا به حال به آدرسپرسیدن از کسی که کارتتان را چک میکند، فکر کردهاید؟ وقتی ساعت هشت صبح کلاس داری و دیر رسیدهای، این حرکت، کاملاً منطقی است؛ بهعبارتی بهترین راه حل ممکن همین است! اولین کلاسی که دیدم، فیزیک یک بود. شنیده بودم که در کلاسهای تالاری، باید حدود یک ربع زودتر حاضر شوی، وگرنه بهتر است که قید یادگیری را بزنی. اما از آنجایی که من فوقالعاده انسان آنتایمی هستم، رأس ساعت در کلاس حاضر شدم و خب دیگر نیازی به توضیح نیست؛ قیامت بود. البته همین کلاس مذکور، از یک زمانی به بعد، آنقدر خالی بود که سردمان میشد! این متن، جای نصیحت نیست؛ اما شما این کار را نکنید. لطفاً کلاسها را جدی بگیرید. با تشکر!
روزها از پی یکدیگر میگذشتند و ما روزبهروز دانشجوتر میشدیم. یعنی چه؟ یعنی سعی میکردیم بهجای «معلم» بگوییم «استاد»، بهجای «زنگ خورد» بگوییم «کلاس تمام شد» (خودِ من برای همین دو مورد واقعاً انرژی گذاشتم!) و بهجای اینکه هر روز از خانه غذا ببریم، یادمان نرود که سهشنبهها رزرو کنیم. ما دیگر هر زنگ به یک کلاس ثابت نمیرفتیم؛ بلکه برای هر کلاس به یک نقطه از دانشگاه میرفتیم و هرچه گذشت، کمتر گم شدیم! اگر غیبت میکردیم، به مادرمان نمیگفتیم که زنگ بزند و غیبتمان را موجه کند؛ او اصلاً نمیدانست که ما به کلاس نرفتهایم. اگر سر کلاس خوابمان میآمد، میخوابیدیم. معلم (ببخشید استاد) به ما نمیگفت که چه کنیم؛ ما باید برای هر درس، خودمان تشخیص میدادیم که چه کاری بهتر است و بعضی وقتها هم تشخیص نمیدادیم! برای یک دانشجو، زنگ تفریح کوتاه نبود. دلیلش هم ساده است. زمانهای خالی بین کلاسها، فقط برای تفریح نبودند؛ اما خیلی وقتها فراموش میکردیم. ما دانشجو شدیم. اما آیا برای دانشجوشدن، فقط همینها کافی هستند؟ راستش را بخواهید، خیر! دانشجو کسی است که بهجز گذراندن درسهایش، دغدغههای دیگری هم دارد. دانشجو کسی است که روز فارغالتحصیلی میتواند تجربههای جدیدش و چیزهایی را که غیر از درس یاد گرفته، بشمارد.
اگر فقط نیامده باشید دانشگاه که درس بخوانید و علاوه بر درس دنبال کارهای دیگر هم بروید، یاد میگیرید که با آدمهای مختلف که بعضاً آنها را از قبل نمیشناختید، چگونه ارتباط برقرار کنید و کار تیمی انجام دهید؛ یاد میگیرید که نیازهای موجود را شناسایی کنید و برای رفع آنها تلاش کنید؛ در دانشگاه میتوانید در تشکلهای مختلف، مدیریت پروژههای کوچک و بزرگ را تجربه کنید و ... . اینکه اگر بخواهید از اولش بگویید، چه میگویید، مهم است. اینکه اولین ورودتان به شریف در ذهنتان چگونه ثبت شده، مهم است؛ اما مهمتر این است که دیر یا زود دانشجو شوید!