نیمـا رسـتگار، ورودی 98 مهندسـی مکانیک
ورود به دانشگاه، ورود به یک دنیای تلفیقی بود؛ تلفیقی از دیدها و نگرشهای جدید و گاه شککردن در توانایی و اندوختهها، تماشای زیبای صمیمیتها دربرابر ساختمانهای سرخِ افراشته و گسترش خود در بُعد اجتماعی. توأمان با این زیبایی و سرسبزیها، در همین دنیایِ کوچکِ اجتماعی، تاریکیهایی نیز وجود داشت که تیر سربیاش را از همان روزها شلیک میکرد. تاریکیهایی که با آنان اُخت شدهایم و «مردمی که به خانههای تاریک عادت کردهاند از پنجرههای باز و نورگیر گریزاناند!»
از آن تاریکیهایی که بدان عادت کردهایم، از همان روزهای اول، فرار از «ارائهکردن» را در گذر از چشمانم دیدم. اندکاندک زمانی گذشت و هرچه بیشتر میگذشت، زخم حاصل از آن تیر سربی دردناکتر میشد. نگاهم را به اطراف میگذراندم و سعی میکردم همهچیز را از آن فیلتر بگذرانم و بیشتر و بیشتر در فکر فرو میرفتم.
میدیدم که بسیاریمان با آنکه خوب، ضرب و تقسیم بلدیم، اما اگر ازمان بخواهند همان ضرب و تقسیم را تفسیر کنیم، آنقدر در خودمان و همان ضرب و تقسیم میپیچیم که از آن هَستِ دانایی، به نیستِ نادانی میرسیم. اگر ازمان در بهترین چیزی که ادعایش را داریم، کمکی بخواهند تا ارائهای بدهیم، همچون کودکی ابتدایی، از بیان باز میمانیم و ارتباطی میان ذهن و زبان برقرار نمیشود! و آنقدر این مسئله در فضای آکادمیک راحت نادیده گرفته میشود که در سطوح بالاتر، شایعتر نیز میشود.
همان روزها از توضیح دانستهی خود به دوست خود - نه از روی بدجنسی، که از روی بیاهمیتدانستن هنرِ ارائه برای خود – فرار میکنیم؛ از همان فریادها که برای «ارائهدادن» در یک درس دوسهواحدی بلند میشود؛ از همان گریز غفلتآلوده از مشارکت در کارهای جمعی و از همان تقلیل سادهانگارانهی اجتماع و اطراف خود به دانش «فردی»، پیوند را با تاریکیها مستحکمتر کرده، پردههای خانهی بهظاهر امنمان را بسته و پیمان کاهش وجود خود به فردِ بدون ارتباط اجتماعی را امضا میکنیم.
فارغ از درونگرا و برونگرابودن، آنچه مسلم است، آن است که توانایی بیان و تفسیر دانستهی خود، نه فقط هنری است که روزبهروز دامنهی «دانش اجتماعی» را افزایش میدهد، که نیمهی گمشدهی همان علمی است که پایهی آن را تئوری و ضرب و تقسیم تشکیل دادهاند. نیمهای که سیستم دانشگاه و تاریکی دیدگان خودمان، آن را فدای قسمتهای دیگر کردهاند و بخشی ناپیدا که یافتن آن را ۹۰٪ یادگیری فردی نیز میشناسند!
با آنکه دانشگاه از همان دید اول، نتوانسته بود «فردگرایی» را در سیستم خود ریشهکن کند (چهبسا در بسیاری موارد با رقابتهای فاقدمعنی زمینهساز آن نیز شد!)، ولی مواجهه با افرادی که تفسیر و سخنوری خود را تقویت میکردند، لحظهبهلحظه پاسخ به دغدغههای شکلگرفته بود. نه آنکه غنیبودن آنان را در این توانایی خلاصه کنیم، ولی نهتنها باعث رشد دو عنصر برون از خود (فرد مخاطب و روابط موجود) میشدند، بلکه به عنصر فردی خود نیز قویترین پروتئینهای روحی را میرساندند! ویژگیشان در آن یافت میشد که بیآلایش، در بیان دانستهی خود مضایقه نمیکردند، در فعالیتها و ارائهها (چه اجباراً و چه داوطلبانه) شرکت میکردند و از خطای خود در حین این کار، ابایی نداشتند! تجربهی درس «آشنایی با زبان و ادبیات فارسی» و نکات آموختهشده در آن، جزو شیرینترین و در عین حال کاربردیترین تواناییهای زندگی بود که شاید بیشتر از موضوع جذاب خود، آشنایی با ذات هر فرد را
در خود داشت. یادگرفتن از همسنوسالان خود، بهعلاوهی تلاش برای نیمهای که فرارکردن از آن، فرارکردن از خود است!
شاید باید قلم بر دست گرفت و «دست نامرئی» را به گونهای نو و تازه بازنویسی کرد و به جای «هر کس باید در راستای ارتقای خودش تلاش کند و به این شکل، به اجتماع نیز سود برساند» نوشت: «هر کس در راستای ارتقای دیگران و اجتماعش گام بردارد، به خود نیز سود میرساند»!