علـی محدثزاده، ورودی 97 مهندسـی مکانیک
شازده که شنیده بود معلمی شغل انبیاست، پایش را در یک کفش کرده بود که الّاوبلّا باید به کار تعلیم روی بیاورم که میخواهم شباهتی به انبیای الهی پیدا کنم. البته اینطور که پیداست، بعد از مدتی تحقیق، به این نتیجه رسید که با احتساب شرایط اقتصادی و این حرفها، معلمی خیلی تلاشش را بکند، بتواند شغل دوم انبیا باشد؛ اما اینها شازده را منصرف نمیکرد.
یک اتاقی اجاره کرد و بالای سردر آن نوشت: «دارالتّعلیم شازده» بعد هم روی چند برگه نوشت که «کودکان خود را به ما بسپارید؛ تضمینی!» و آنها را روی در و دیوار مغازههای بازار چسباند. روزها اینچنین بود که شازده، در اتاقش مینشست و تمام جانوران اتاق را سرشماری میکرد و شب نیز به خانه میرفت. تا آنکه یک بختبرگشتهای، فرزند خود را به شازده سپرد. شازده به مدت یک ماه، او را خصوصی تعلیم میداد و از اسرار و رموز عالم به او میآموخت. مدتی گذشت و طفل مفلس نیز که به عمر خود معلمی ندیده بود، از استاد خویش تعریف میکرد که «بهترین استادی است که تاکنون دیدهام!» این شد که چند نفر دیگر هم فرزندان خود را به شازده سپردند.
ادارهکردن این کلاس، دیگر در توان شازده نبود؛ نه میتوانست بچهها را کنترل کند و نه میتوانست سؤالهایشان را پاسخ گوید. یکیشان هم بود که دائماً شازده را سؤالپیچ میکرد و هرقدر هم که به بهانههای مختلف فلک میشد، ولکن معامله نبود! شازده دید با این خرابی بازار و اوضاع اقتصادی، هیچرقَمه این کار نمیصرفد؛ ولی نمیخواست همین یک شباهت به انبیا را از دست بدهد. مدتی فکر کرد تا راهحل را یافت!
صبح، شازده به کلاس آمد و اول کلاس، ساعتی در مدح کمالات آن دانشآموز اولی سخن گفت. گفت که او معدن استعداد است و من که چنین شاگردی را دیدم، با خود گفتم که شکوفاکردن او، رسالت من است. آن یک ماهی که او از شما جلوتر است، خدا میداند که چه علومی به او آموختهام. آنقدر شازده از شاگردش تعریف کرد که همه چشمهایشان داشت از حدقه بیرون میزد.
آخر سر شازده، کلاس را به شاگردش سپرد. خواست یک اسمی هم برایش بگذارد، گذاشت «کمکشازده!» البته قبل از اینکه او را با کلاس رها کند، او را به کناری کشید و فوت کوزهگری را در گوشش زمزمه کرد و چوب را به دست او داد و گفت: «از زدن در سر آن دانش آموزِ پرسوال، دریغ نکن و آنقدر تمرین و تکلیف به بچهها بده که فرصت سرخاراندن هم نداشته باشند و در این راستا، بیرحم باش. مبادا فرصت انجام تمرینی را تمدید کنی! حتی اگر وروجکی به لطایفالحیلی، از من مجوز تأخیر در انجام تمرین گرفت، تو از او نپذیر!» و در آخر گفت: «فرزندم، آن لحظهای که بچهها حس کنند، حضور تو بیفایده است، مرگ توست؛ پس طوری رفتار کن که همه به تو احساس نیاز کنند.»