ویرگول
ورودثبت نام
Mmkpro
Mmkpro
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

داستان(ساختگی) شب عجیب و غریب.



داشتم توی خیابون راه می رفتم. به یک ایستگاه اتوبوس رسیدم. به ساعتم نگاه کردم. اوه زیادی دیر کردم. مهمون ها منتظرم بودن.چون شب بود و نه ماشینی و نه حتی یک دونه تاکسی ای هم نبود مجبور شدم که پیاده به سمت خونه برم.به همین دلیل روی یکی از صندلی های ایستگاه نشستم. هوا سرد بود ولی خوشبختانه من کاپشنم رو اورده بودم.انتظار نداشتم که اتوبوسی از راه برسه اما یک دفعه یک اتوبوس رو دیدم که به سمت ایستگاه اومده بود. تعجب کردم. راننده اتوبوس گفت:«هی.سلام.شانس اوردی که راه خونه ام از این ایستگاه میگذره و دیدمت».خوشحال شدم. ایستادم. و به سمت اتوبوس حرکت کردم که یک دفعه هم من و هم راننده اتوبوس به یک صحنه خیره شدیم. غیر ممکنه. یک شخص داشت توی پیاده رو راه میرفت و به سمت ایستگاه نزدیک میشد. هر دو تعجب کرده بودیم. اون شخص لباس مناسبی نداشت و موهاش هم ژولیده بود. در هر صورت من سوار اتوبوس شدم اما راننده حرکت نمی کرد. فکر کردم که احتمالا منتظر اون شخصه که اشتباه هم نکردم. شخص سوار شد و رفت صندلی پشت سر من نشست. همچین یخورده ای ترسیده بودم. راننده درب ها رو بست و حرکت کرد.بعد چند دقیقه وقتی به نزدیک ترین ایستگاهی که نزدیک به خونه بود رسیدیم به راننده اتوبوس صبر کن رو گفتم و اون هم دیگه حرکت نکرد. درب ها باز شد و پیاده شدم. دست کردم تو جیبم تا کارت اتوبوسم رو در بیارم اما نبود. اره اره توی اتاقم جا گذاشته بودمش. توی اتاق کار. این موضوع رو با راننده در میون گذاشتم و راننده هم چون ادم با انصاف بود قبول کرد. داشتم به سمت خونه میرفتم که اون شخص ناشناس هم پیاده شد و باز هم هر دومون متعجب بودیم. با اینکه خیلی ترسیده بودم اما شروع به حرکت کردن کردم. تند تر و تند تر. اره تند تر و تند تر. چون ترسیده بودم هی سریع تر راه میرفتم. چه بسا حتی داشتم میدویدم. اون شخص دنبالم بود. نمیدونم راننده اتوبوسه رفته بود یا نه اما میدونستم الان فقط جونم مهمه. دیگه خیلی سرعتم زیاد شده بود. هه هه خیلی دوییده بودم. دیگه نفسی برای دوییدن نداشتم. همینطور که داشتم نفس نفس میزدم یه نگاهی هم به پشت سرم کردم. یه نفس عمیق کشیدم. خیالم راحت شد. اون دیگه اینجا نبود. با اینکه خیالم راحت شده بود اما باز هم یه ترسی داشتم. یه ترس ریز. به خونه رسیدم. کلید داشتم و چون کلید داشتم دیگه نیازی به زنگ زدن نبود. قبل از اینکه کلید توی قفل بندازم یه نگه به دور و برم کردم......... اون اون طرف خیابون ایستاده بود. سریع درب رو باز کردم. تا رفتم داخل و دقیقا همون لحظه ای که اومدم درب رو ببندم از جلوم رد شد. چشماش قرمز بود. بوی بدی میداد. لباس ها شم پاره بود. درب رو که بستم وارده اسانسور شدم. دکمه طبقه ۷/هفتم رو زدم. همینطوری که اسانسور داشت به بالا میرفت به این فکر فرو رفته بودم که چرا اون ادم دنبال من بود؟! چرا؟! من حتی ادم مذهبی ای هم بودم. اسانسور به طبقه هفتم رسید. درب واحد باز بود. کفش هام رو دراوردم و به همگی سلام کردم. درسته از اون مخمصه فرار کرده بودم اما هیچوقت اون روز رو از یاد نخواهم برد.


پایان.

راننده اتوبوستند‌تر تند‌ترسمت ایستگاهپیاده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید