ویرگول
ورودثبت نام
ملیکا غنمی
ملیکا غنمی
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

خاطره ای شاید خنده دار

یک روز عادی در کتابفروشی همیشه، همه چیز داره به روال خودش پیش میره. کتاب‌ها تو قفسه‌ها نشستن، مشتری‌ها دارن با چشم‌هایی که از کنجکاوی می‌درخشن، دنبال کتاب بعدی‌شون می‌گردن. بعضی از مشتری هاهم داخل کافه نوشیدنی میل میکنند و همچی آروم و روی روال خودشه اما یهو بوم!

شیلنگ بویلر از جاش کنده شد( وسیله ای برای گرفتن آب جوش)

این صحنه فقط از دوربین مدار بسته فروشگاه دیدنی و خنده داره شاید توصیفش در متن راحت نباشه اما شما تصور کنید آب با فشار زیاد از شیلنگ بیرون می‌پره و روی مشتری‌ها می‌ریزه. همه بچه‌ها هول می‌کنند و نمی‌دونن چه کنن. صحنه‌ای از هرج و مرج و سردرگمی پیش میاد.

در این همه آشوب کیمیا یکی از نیرو های خوش انرژی فروشگاه همیشه از همه دیدنی تره چونگیج شده. در حالی که نمیدونه باید چیکار کنه یک مسیرو چند بار میرو بر میگرده و در این بین دو دورم دور خودش میگرده ، داره با خودش فکر می‌کنه: باید سرپرستای فروشگاه یعنی مریم و محمدرضا رو صدا کنم یا شلنگ و جمع کنم یا نه شایدم باید مشتری و بلند کنم و ازش عذرخواهی کنم !

مریم و محمدرضا خیلی سریع خودشونو میرسونن به کافه هم شیلنگ و جمع میکنند و درست میکنند هم از مشتری که داخل کافه درس میخوند و دفترش خیس شده عذرخواهی میکنند .

این خاطره یک تجربه یادگیری هم برای ما بود. گاهی اوقات، موقعیت‌های غیرمنتظره می‌تونن در هر شغلی حتی کتابفروشی هم پیش بیاد و ما رو وادار به تصمیم‌گیری سریع کنن و یک خاطره خنده دار برامون رقم بزنند.

کافه کتابکافه کتاب همیشهخاطرات همیشهخاطرات یک کتابفروشکافه
ملیکا غنمی یک کتابفروش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید