نیمی از وجودم همۀ مسائ میگیره و ولی تلاشی براش نمیکنه، نیم دیگۀ وجودم هیچی براش مهم نیست و کل زندگی یه شوخیه براش. این تناقض گاهی انقدر شدت میگیره که یهو به خودم میام میبینم همینطور که لباس دلقک تنمه، خیلی جدی دارم با مامانم در مورد اینکه چرا جورابم رو بدون اجازه شسته بحث میکنم.
اینجور مسائل با اینکه کوچک و ناچیز اند اما انسان رو به بهت زدگی و سازش مجبور میکنن، اینکه بپذیریم این شرایط رو خیلی سخته ولی میدونم که غیر ممکن نیست ولی باهمه ی اینا باید بگم که خیلی دردناکه خیلی.... و تو باید انقدر محکم و سخت باشی که بتونی بین این طوفان ترس مقاومت کنی.
اگه ازم بپرسن قشنگترین واژهای که یاد گرفتی چیه میگم پذیرش.
پذیرفتن شرایط با تمام سختیهاش ، پذیرفتن آدما با تمام نقصهاشون ، پذیرفتن اینکه مشکلات هست ولی باید ادامه داد ، پذیرفتن اینکه گاهی اشتباه میکنم ، پذیرفتن اینکه من کامل نیستم(هیچ کس کامل نیست)، پذیرفتن تموم فقدان ها، پذیرش تمام از دست دادن ها، شکست خوردن ها، رها شدن ها، داشتن پذیرش یعنی پایان دادن تمام دعواها و اختلافها. پایان حال بد و جنگ اعصاب و شروع آرامش،بهترین راه مبارزه با تموم اینها زندگی کردنه، انجام دادن کارهای بزرگ و کوچیکی که مث یه ستاره دنباله دار از مغزت رد میشن، شروع کردن کاری که دوسش داری، امتحان کردن چیزهایی که دلت میخواد امتحانش کنی،روبه رو شدن با ترس هات وخیلی چیزهایی که تا الان از انجامش پا پس کشیدی... با ترس شروع کن. با درد شروع کن. با تردید شروع کن. با دستای لرزان شروع کن. با صدای لرزان شروع کن. با چیزی که داری شروع کن. اما شروع کن. شروع کن و متوقف نشو. فقط شروع کن. اولین قدمو با ایمان بردار. نیازی نیست تموم راه پله رو ببینی، همین که اولین قدمو برداری کافیه، نصف راه رو رفتی. همه چی خود به خود برای کسی که شروع کرده و داره ادامه میده و کنار نمی کشه فراهم می شه و به نتیجه می رسه. به حرفم اعتماد کن چون میدونم که فقط این چیزها نتیجه میده...
من سرسختانه در حال تحمل چیزهایی هستم که با یک لحظه غفلت بارها و بارها منو خورد میکنن، اما مجبورم و تنها چیزی که طی این مدت از زندگیم فهمیدم اینه که این دنیا پر از چیزهای بی ارزشه که ما هر روز برای رسیدن بهش تلاش میکنیم و دغدغه داریم! اگر به چند سال قبل خودمون نکاه کنیم، متوجه معنی این گفته میشیم که ما تمام زندگی خودمون رو صرف نگرانی برای چیزهایی کردیم که اتفاق نیفتاد و اگر هم افتاد ارزش دغدغه داشتن نداشت!
نیم دیگری از وجودم می خواد زندگی کنه، می خواد تلاش کنه، می خواد کم نیاره، می خواد خوش بین باشه، انرژی مثبت بده، قشنگیارو ببینه. ولی اون ته مهای دلم یه حسی می خواد بهم ثابت کنه همه تلاشام بیهودست، تهش هیچی نیست، تهش پوچه، تهش خالیه، همه چی تاریکه. بعضی وقتا زور یکی به اون یکی می رسه بعضی وقتام زور اون یکی، منم گیر کردم این وسط، نمیدونم واقعا حالم خوبه یا نه؟!
ولی نه...
خوب نیستم. با تلاشی که الان برای ادامه زندگی میکنم میتوانستم اهرام مصر را بسازم.