سلام
امروز بعد از یه مدت طولانی رفتم بیرون،راستش تونوشته قبلیم یه سری حرفا زدم که الان که بهش فکر میکنم میبینم به هیچ کدوم از اون اراجیفی که نوشته بودم به اسم هدف عمل نکردم، نمیدونم چرا،ینی میدونم، به خاطر ترس یا شلوعی جمعیت و شایدم چیزای دیگه، از آدمها میترسم،از ذات پشت پردشون ،از اون نمایشای از قبل برنامه ریزی کردشون از طرز فکر هاشون و یا تموم عقیده هاشون....
اینقد راه رفتم،اینقد قدم هامو تند و پشت سر هم برداشتم تا هم سرعت قطار زمان بشم،راستش چیزی خوشحالم نمیکنه،خوشحال نیستم وقتی بدونم امروز من باید تموم کارهام،تموم وسیله های مورد نیازم و خرید هام رو انجام بدم چون شاید فردا کسی باهام نیاد و اگه کسی نیاد تنهایی بیرون رفتن برام میشه یه فوبیا و برداشتن سریع تر قدمهام برای فرار از سایه های ساختگی توی مغزم...
ساعت3:34دقیقه صبحه دارم مینویسم ،یا اینکه میدونم دیگه مثل سابق نمیتونم احساساتمو بیرون بدم اما الان دلم خواست بنویسیم،چون احساس میکنم این لحظه خیلی تنهام،شاید این باورم غلطه ولی چند وقته دارم مسایل رو بزرگ میکنم...
کاش هیچ وقت این تعقیر رو تو آدمها حس نکنم کاش حس نکنم،کاش مقایسه نگفتم حالو با گذشته رو،که اگه قبلا بود اینجوری رفتار نمیکرد یااونجوری نبود یا .....
_یا اگه قبلا بود هیچ وقت چیزی باعث نمیشد ناراحتم کنه.
_یا چرا الان باید این حسو داشته باشم که ازم خسته شده.
_یا اگه قبلا بود ذوقش بیشتر بود.
_یا اگه قبلا بود نسبت به استوریهام واکنش داشت.
_یا اگه قبلا بود اکانت ویرگولشو باز میکرد ببینه چیزی نوشتم یا نه...فکر کنم( بیشتر این متنا رو نخوندی)شایدم هیچ وقت دیگه تو ذهنت نیاد که بخونیشون...
کاش الان که داره حرف میزنه به جای نگه داشتن بعصم و پنهان کردن غمی که اذیتم میکنه ،با تن صداش چشمامو میبستمو میخابیدم،ولی نه راستش منتظرم فک کنه خوابیدم و درست مثل همیشه قطع کنه بره بخابه چون میدونم اون بیشتر از من خستست و خابش میاد.
نه ملیکا
نه
تو داری شلوغش میکنی بابا...
اره اره
همینطوره
امیدوارم این حسای اذیت کننده ازم دور شن برن؛/
امیدوارم ....
کاش میتونسم به قولم بهت عمل کنمو دروغ نگم...
اما متاسفم عشق من؛متاسفم ک مجبورم اینارو پنهان کنم و بگم خوبم....
نه
خوب نیستم!
پ.ن:معذرت بابت اشتباه یا غلط املایی چیزی...