من از درد نمینویسم
من با درد مینویسم...
من از تنهایی نمینویسم
من تنهای تنها مینویسم...
میگویم من از فاجعه ها خبر نمیدهم
من خود فاجعه ی بی خبر هستم. تو که نمیدانی خنده هایم چقدر درد میکند...
فقط میبینی که میخندم، پس قضاوت به خوشبختیم نکن،
لحظـه های سکوتم، پرهیـاهو ترین دقایق زندگی ام هستند
مملو از آنچه میخواهم بـگویم
، ونـمیگویم!!!!!!نمیتوانم بگویم.
من "دلم شکست"
اما نه لزوما از دست یه شخص خاص!
از همه چیز و همه کس!
از نگاه های خیانتکار ...
از دروغ...
از ریا...
از حسادت...
خورد شدم...
چون نتونستم مث بقیه باشم...
بقیه یعنی اکثریت...
شاید الان هرکسی ظاهر شاد منو ببینه حتی تصورشم نکنه من برای یه لحظه هم ناراحت شم...
شاید شنیده باشین هرکی بیشتر میخنده
بیشتر غصه داره...
من خیلی میخندم...
خیلی زیاد...
اما اعضای بدنم از درون درحال انفکاکه از غم...
دوست دارم دیگه نباشم...
اما دست من که نیست...
دیگر کوچه ها را بلد شدم
خیابانها را
مغازه ها را
رنگهای چراغ قرمز را
جدول ضرب را حتی
و دیگر در راه هیچ مدرسه ای
گم نمی شوم...
اما...
هنوز گاهی میان آدم ها گم می شوم
آدم ها را بلد نیستم...
نه من اصلا انها را نمیفهمم!