کم کم یاد گرفتم با همه چیز کنار بیام، شاید الان بتونم بنویسم که من انسان سازگاری هستم.اوایل اصلا سازگار نبودم. بقیه رو اذیت میکردم و خودم رو روانی. ولی بزرگ میشی و میبینی زندگی معمولا خلاف سازی که میزنی میرقصه پس اگه باهاش سازگار نشی، به یه ناسازگار کوفته شده مبدل میشی که سیم های سازش هم از شدت مخالف نوازی پاره شدن. چندوقتیه مشکل کنار اومدن رو ندارم و یاد گرفتم رفت و آمد های زندگیم رو هندل کنم. ولی این آدم جدید هایی که دارن زور میزنن بیان وسط زندگیم، اینا خیلی میترسوننم. شبیه هم دیگن و مغز هاشون جالب بنظر نمیرسه، من مغز ها رو بیشتر از هرچیزی تو آدما دوست دارم. مغز مهمه. مغز با آبلیمو. چیزی که دوست دارم تکرار شه، تکرار نمیشه، حس میکنم یه جایی از قلب و احساسات من دستکاری شده که اینا نمیدونن حتی وجود داره. من هم نمیدونستم وجود داره، کنار میام ولی پر از استرس پیدا نکردن حسیام که دیگه ندارمش.میترسم از این که هیچ وقت نشه پیداش کنم.
من هیچ وقت حتی در دوران اوجگیریِ نفرت نسبت به خودمم، هیچوقت غبطه ی اینو نخوردم که ای كاش، کس دیگه ای بودم. متنفر بودم از خودم. ولی بازم، ترجیح نمیدادم دنیارو از موضع دیگه ای بجز چشمای زشت خودم ببینم. بازم سنگر تنم رو ترک نکردم. کنار کابوسهام، در گرسنگی مردم. ولی منت رویایی رو نکشیدم که میگفت حسرت بقیه رو بخور. نه حسرت جیب پر همکلاسی رو خوردم، نه به سیمای زیبای دوستم حسادت کردم. همیشه ایستادم پای تمامیت زشتی و زیبایی خودم. شاید همین چیزا، روحمو سرسخت تر کرد. شاید همین چیزا زنده نگهم داشت. در هر حال، من خودمو دوست دارم. مهم هم نیست که اون چقدر ازم متنفره.
این روزا احساس تنهایی میکنم و این یه جورایی قلبمو قلقلک میده گاهی ام احساس سوزش داره، ادم وقتی تو تنهایی گیر میکنه ب در و دیوار میکوبه تا بزنه بیرون..
تصور کن گیر کردی توی ی اتاق. بی در و پیکر. سرما و سکوته. خودتی و خودت. میزنی ب در و دیوار ک ازین زندون بزنی بیرون. اما فقط بدن درد میگیری و زخم نصیبت میشه. یکم بیشتر تلاش میکنی و در نهایت خسته و کوفته میوفتی رو زمین. ی باریکه نور افتاده رو صورتت و گرمت میکنه. ب سمت نور میری و جلوی دیوار روزنه دار وایمیستی. مطمعنی اون بیرون خبرای بهتری ازینجا هست. اما تلاش کردن فایده نداره.. فرار مربوط ب بُعد زمان و مکانه. تنهایی ،ی پیاز پوست کندهس. خود خودته، با تموم زشتی ها و قشنگیهات اما اشکتو درمیاره. فراریت میده..اما دور شدن و فرار کردن، پاک کردن صورت مسئلهس..باید اینقدر اشک بریزی و کنار پیاز درونیت بمونی تا دیگه مغزت عادت کنه، ب رنگ و بوی خود واقعیت.. بعد شاید دری باز شد رو ب دنیای جدیدتر و شایدم بهتر.. جدیدا اکثر مواقع مملو از آرامشم. آدمارو دوست دارم. و میتونم ببخشمشون. اگه زخمای قدیمی رو، تشدید نکنن و امیدوارم به بخشیده شدن، چون نمیخوام زخم قدیمی ای رو تشدید کنم. روح من، ازین تن وسیع تره و آغوشم در هر فصلی، به وسع خودش گرمه برای تنی که محتاج در بر گرفته شدنه. مهم نیست جایی که درش ایستادم، درست ترین نقطه برای قدممه، یا اشتباه ترین مکان دنیا برای ایستادنم. مهم اینه که من، زندگی و تمام مشتقاتش رو با کمال میل و بی هیچ اجباری پذیرفتم. دو حالت بیشتر پیش رو نیست. یا دارم عقلمو از دست میدم، یا دارم یه دونه جدیدش رو بدست میارم. و من، هردوی این احتمالات رو، بطرز کاملا مساوی دوست دارم و عمیقا، امیدوارم هرکدوم که منو بیشتر دوست داره، برام اتفاق بیفته. امروز، با یه تکه سنگ مواجه شدم، که کنج کوچه رها شده بود. با خودم فکر کردم دوام تن من روی این کره ی سبز، حتی ازین تکه سنگ هم کمتره. حتی از یه تکه سنگ هم موقتی تره قدم های کنجکاو من. من یه روز میرم، ولی این سنگ، باقی میمونه. پس، چرا به خودم سخت بگیرم؟ چرا در بند چیزایی بمونم که نه دوستشون دارم، نه اونا منو دوست دارن؟ دارم صدای تنمو میشنوم. بلند و واضح. میشنوم که جای جای وجودش، داره میل به رهایی رو داد میزنه. سلول به سلول پیکر لاغرم، هر روز به امید آزادی ترک بالشت میکنه اگه انعکاس گله مند آینه، کمی رهایی نیاز داره، اگه این همه ی طلب من از منه، بهش میدم اون رهایی رو. اینبار، نه با قرص و تیغ و مرگ. بلکه با قدمزنی های نطلبیده و چهار زانو نشستن، در قلب سر سبز ترین زمین حوالی. آره. آره. من خودمو دوست دارم. و ازین بابت، متاسف نیستم. تقصیر من که نیست. هست؟