از کودکی سوالات زیادی از مرجان میپرسیدم. گویی اعتماد خاصی به پاسخهایش داشتم. میدانستم جوابهای مسخره و ازسرواکنی به من نمیدهد که هر بار با شوق، پرسشی دیگر برایش رو میکردم و منتظر جواب میماندم.
هنوز هم پرسشهای بسیاری دارم که اگر بچههایش امان دهند از او میپرسم. هیچ وقت از این روند نه تنها خسته نمیشوم که لذت میبرم. البته مرجان را نمیدانم!
دیشب که در خانهاش ماندیم تا نصف شب صحبت کردیم. من هم فرصت را غنیمت شمرده و پرسشهایی دربارهی زندگی که این روزها در سرم میلولیدند را بیرون ریختم. پاسخهای اطمینانبخشی هم گرفتم. از همان جوابهایی که با خودم میگفتم: آهااان. چه جالب!
کشف شاید تازهای از جواب یک مسئله و فهمیدن دیدگاه مرجان نسبت به آن برایم جذاب است.
امروز صبح هم از او پرسیدم وقتی به همسن و سالهایت نگاه میکنی یا کسانی که زمانی با آنها در یک دانشگاه درس میخواندی و دوست بودی، زندگیات را با آنها مقایسه نمیکنی؟ مثلن فکر نمیکنی که تو میتوانستی جای فلانی باشی؟
مرجان با لبخند خاصش گفت: نه! شاید گذرا مقایسهای پیش بیاد اما در کل چیزهایی که اونا دارن، چیزی نیست که من میخوام. شاید خیلی قانع بودن خوب نباشه اما من الان راضیام. زندگیم هم تموم نشده که بخوام حسرت بخورم. آروم و در طی سالها پیش میرم، کارهایی که علاقه دارم رو انجام میدم. لزومن هم اینطور نیست که بگم مثلن زندگی فلانی خوبه و زندگی من نه! ما هر کدوم چیزهایی رو داریم که ممکنه دیگری نداشته باشه.
سری تکان دادم و با لبخند دیدگاهش را تحسین کردم و گفتم: فکر میکنم وقتی بدونیم چیزی که میخوایم دقیقن چی هست، مقایسه خودمون با دیگران کم میشه. وقتی ندونیم هی میگیم وای خوش به حال فلانی که زندگیش این مدلیه اما من چی؟!
مرجان سرش را تکان داد و من بار دیگر جواب اطمینانبخش و آموزندهای از او گرفته بودم. احساس بهتری داشتم و فکر میکردم آرامم چون میدانم خواهرم از زندگیاش رضایت دارد.
البته به نظر من بیشتر این احساس را مدیون نگاهش به دنیای اطرافش است.
عینکی که با آن جهانش را میبیند.
ملیکا اجابتی