به نوجوانیام فکر میکنم. چقدر احساس شرم داشتم. شرم، از خودم بودن. احساس کمبود میکردم. احساس بیارزشی. سرزنش.
یادم میآید سیزده ساله که بودم، خیلی درس میخواندم. فشار روانی وحشتناکی رویم بود. شبهای امتحان علوم واقعا میخواستم از روی زمین محو شوم. دود شوم. نباشم.
زیاد میخواندم اما باز هم کافی نبود. باز هم آنی نمیشد که میخواستم. شاید هم قرار نبود هیچ وقت راضی شوم.
چهارده ساله بودم. دیگر زیاد درس خواندن را رها کرده بودم. بیخیالی طی میکردم. شیطنتهایم شروع شده بود. فهمیدم دنیا روی دیگری نیز دارد. رویی که خانوادهام به من نشان نداده بودند. درس نخواندن، شیطنت کردن و حتی محبوب و عالی نبودن اما لذت بردن.
انگار با خودم میگفتم وقتی هر چه تلاش میکنم به اندازهی زهرا عالی نخواهم بود، پس بگذار ملیکا باشم.
شاد و سرزنده. عاشق ریاضی و بیزار از علوم و اجتماعی. عاشق کتابها، نوشتن، دفتر خاطرات و نقاشی، بیزار از مدرسهای کسل کننده.
شیطنتهای ریز و درشتی همراه با دوستانم داشتم. گاهی هم از سوی ناظم سرزنش میشدم. آن هنگام غول شرم و ناکافی بودن چنان از دلم سربرمیآورد که مرا میبلعید. یکدفعه لذت تمام لحظات خوشی که ساخته بودم را در خودش حل میکرد. چشمانم انگار سیاهی میرفت. اما پس از چند ثانیه دوباره به حالت قبل برمیگشتم. به چیزهایی که عاشقشان بودم اما گاهی برای شاگرد منظم و درسخوان مدرسه ممنوع بود. به چیزهایی که ازشان متنفر بودم اما برای شاگرد منظم و درسخوان مدرسه لازم بود.
با شرم و حفرههایم میجنگیدم. میجنگیدم که خودم باشم. دفعات بسیاری هم شکست خوردم و شاید هنوز هم شکست میخورم.
این روزها به نوجوانیام زیاد فکر میکنم. به احوالاتم. احساساتم. خواستهها و آرزوهایم. تمام آن چیزهایی که در سرم میگذشت. و گاه به دفترهایی که از آن روزها به جا مانده سر میزنم. بوی مدرسه زیر دماغم میپیچد. صدای خندههایمان در هوا معلق میماند. و حس شرم از گوشهای قطره قطره تمام این صحنه را آلوده میکند.
و من فکر میکنم چرا با تمام حس خوبی که از آن زمان میگیرم، گویی همیشه ملیکای چهارده سالهی غمگینی را میبینم که گوشهای کز کرده و به خودش فکر میکند؟
حالا که از آن روزها مدت زیادی میگذرد، با خودم میگویم ملیکای غمگین را تصور کن که جلویت چمباتمه زده و اشک میریزد. به او چه میگفتی؟ چه داشتی که بگویی؟
به او میگفتم اشکالی ندارد. هیچ اشکالی ندارد.
اشکالی ندارد اگر عالی نیستی.
اشکالی ندارد اگر بهترین نیستی.
اشکالی ندارد اگر محبوب نیستی.
اشکالی ندارد اگر مثل خواهرانت نیستی.
اشکالی ندارد اگر از مدرسه و درس خواندن گریزانی.
اشکالی ندارد اگر عاشق ادبیات و نقاشی هستی.
اشکالی ندارد اگر متفاوت هستی.
اشکالی ندارد اگر خودت باشی.
به او میگفتم نترسد از اینکه متنفر باشد.
نترسد از اینکه دوست بدارد.
نترسد از اینکه انتخاب کند.
نترسد از اینکه اشتباه کند.
نترسد از اینکه در راه متفاوتی قدم بردارد.
نترسد.
از آینده نترسد.
به او میگفتم برای خواستهها و آرزوهایش شرمسار نباشد.
از خودش بودن، به هر شکلی که هست، زشت یا ناکافی، شرمسار نباشد.
به او میگفتم هر طور که هست دوستش دارم.
ملیکا اجابتی