همیشه خاطراتی از معلمانی شنیدهایم که تاثیر شگرفی روی زندگی شاگردانشان گذاشتهاند و مسیر آنها را تغییر دادهاند.
اما من این روزها شاگردی دارم که درست در لحظاتی که احساس عجز دارم، مرا نجات میدهد. پسر بچهای ظریف اندام، با چشمان درشت مشکی که با لهجهی شیرین ترکی صحبت میکند و از من دل میبرد. لبهایم را به خنده میگشاید و کمی حالم را بهتر میکند.
آنقدر جملاتش برایم خاص و جالب است که از خاطرم نمیروند.
سامیار زنگ اول شیرکاکائویش را از کیفش بیرون میکشد و کمی از آن میخورد. چشم غرهای به او میروم و میگویم: مگه نگفتم وسط درس خوراکی نخورین؟!
با لهجه دلنشینش میگوید: خانم این رفیق قدیمی منه. بدون اون میمیرم. باید حتمن بخورمش.
خندهام میگیرد اما برای تکرار نکردن این کارش، میگویم: حواست رو جمع کن که رفیق قدیمیت نره تو سطل آشغال. بذارش تو کیفت.
به حرفم میخندد و رفیق قدیمی را در کیفش میگذارد.
زنگ دوم سامیار درگیر قمقمهاش میشود. درش را نمیتواند باز کند و از یک سو نمیداند از کجایش آب میریزد. با علیرضا دوست صمیمیاش درگیر قمقمه هستند و در آخر سامیار کلافه صدایم میکند تا کمکشان کنم. میگوید: خانم قمقمم امروز بیتربیت شده. درش باز نمیشه. همه جا رم خیس کرده.
لبخندی میزنم. قمقمه را بررسی میکنم و میفههم مدل قفلدار است. بهش یاد میدهم چطور باز و بستهاش کند.
علیرضا دمت گرم خانمی با لحن داش مشتیاش میگوید و سامیار هم در ادمهاش میگوید: دستت درد نکنه خانم. نجاتم دادی. داشتم میمردم.
از لحن حرف زدنشان بیشتر از جملههایشان لبهایم به لبخندی بزرگ کش میآید و خواهش میکنمی میگویم.
زنگ آخر است. اکثریت دانشآموزان وسایلشان را جمع کردهاند. سامیار کیفش را روی دوشش میاندازد و میگوید: خانم کلمهها کیفمو سنگین کردن.
لبخند عمیقی به رویش میپاچم و در دل طبع شاعرانهاش را تحسین میکنم. و فکر میکنم سامیار همیشه چیزی دارد به من بگوید تا لبخندی روی لبهایم بیاورد. تا خستگیهایم را کمرنگ کند. تا تلخی برخی رفتارها را شیرین کند. سامیار امسال وارد کلاسم شده تا آن دانشآموزی باشد که معلمش خاطراتش را برای بقیه تعریف کند و بگوید چندین سال پیش شاگردی داشتم که لبخند را درست در لحظههای ناامیدی به روی لبهایم میآورد.
ملیکا اجابتی