زنگ در را زدند. آیفون را برداشتم. مردی را دیدم اما صدایش نمیآمد. هی من گفتم صدا نمیآید. هی او حرفش را تکرار کرد. آخر سر بابا آمد و او را شناخت. گفت در را باز کنم. نقاش در ورودی ساختمان است.
اعصابم خرد شده بود از اینکه یکی حرف میزد و من صدایش را نمیشنیدم. شاید اعصاب نقاش هم خرد شده بود چرا که حرف میزد و صدایش شنیده نمیشد.
مثل بعضی اوقات در رابطه با آدمها!
هر چه میگوییم نمیشنوند و هر چه میگویند، نمیشنویم! نه اینکه صدایمان به یکدیگر نرسد و یا شنواییمان ایراد داشته باشد. در واقع صدای دل یکدیگر را نمیشنویم. منظورهای پنهان جملات یکدیگر را درک نمیکنیم. از برای هم نگران میشویم و دعوا میکنیم اما دوستت دارمهای درونش را نمیشنویم. برایم اهمیت داریهایش را نمیشنویم. و خیلی صداهایی که نمیشنویم و شنیده نمیشویم.
شاید باید آیفون رابطه را درست کنیم تا صدای یکدیگر را بهتر بشنویم. همدیگر را بشناسیم و درِ قلبمان را با یک دکمه به روی هم باز کنیم.
ملیکا اجابتی