نوجوان که بودم آرزو میکردم کتابخانهی بزرگی برای خودم داشته باشم. دوست داشتم کتابهای زیادی خوانده باشم تا با بقیه دربارهشان صحبت کنم. میخواستم تمام کتابهای درسیام را گوشهای پرتاب کنم و فقط داستان بخوانم.
یادم هست سیزده یا چهارده ساله بودم که برای اولینبار با خواهر بزرگترم به خیابان انقلاب رفتیم. آن هم پس از غر زدنهای فراوان به مادرم که من نمیخواهم فقط کتابهای کتابخانهی نزدیک خانهمان را بخوانم. از اینکه کتابی را میخواندم و باید به کتابخانه پس میدادم خیلی عذاب میکشیدم. گویی هربار بخش کوچکی از من میان صفحات آن کتابها به جا میماند. دوست داشتم همهی کتابها را برای خودم نگه دارم. آنقدر به مامان گفتم که آن زمان پنجاه هزار تومان داد تا با مرجان بروم و کتاب بخرم.
یادم میآید در نگاهم خیابان انقلاب آنقدر بزرگ و شلوغ بود که شگفتزده شده بودم. کتابفروشیها، دستفروشها و آدمهای در تلاطم. آن روز دوتا کتاب خریدم و با مرجان به خانه برگشتیم. قطعا دو کتاب روح تشنهی مرا ارضا نمیکرد اما آنقدر آن رمان نوجوان را دوست داشتم که دلم نمیخواست صفحاتش تمام شود.
من بزرگ و بزرگتر میشدم و همچنان در آرزوی کتابهای بیشتری برای خواندن بودم. به آن زمان که فکر میکنم افسوس میخورم که چرا کتابهای بهتری را برای خواندن نمیشناختم.
شانزده ساله بودم، گاهی در راه بازگشت از مدرسه برای تعویض کتاب به کتابخانه میرفتم. در کولهپشتی سنگینم معمولا یک کتاب داستان پیدا میشد. زنگ تفریح، اگر زمانی پیدا میکردم و حتی گاهی زیر میز در زنگی که مورد علاقهام نبود، مخفیانه کتاب میخواندم.
در همان گیر و دار بود که مجبور شدم مدرسهام را عوض کنم. به مدرسهای رفتم در نزدیکی خیابان انقلاب. راه زیاد بود و سخت اما من را وارد دنیای دیگری میکرد. پولهایم را ذره ذره جمع میکردم و از دستفروشی که کتابهای تمیزی داشت، کتاب میخریدم. خیلی طول میکشید تا یک کتاب را بخرم اما خواندنش؟ خیلی سریع صفحاتش را میبلعیدم.
اما در تمام این جریان خیلی خوشحال بودم. یکی یکی به کتابهایم اضافه میکردم و از اینکه هر روز میتوانستم از میان کتابفروشیها عبور کنم، خشنود بودم.
سالها از آن روزها میگذرد و من هیچگاه آرزوی نوجوانیام را فراموش نکردم. در تمام این مدت کتابهای زیادی به کتابخانهام اضافه کرده و از خواندشان نه تنها لذت برده که خیلی چیزها آموختهام. تشنهی کتابها بوده و هستم و سعی کردهام به روح بلند پروازم با خواندن آنها آرامش ببخشم.
نام کتابهایی که از حدود هفده سالگی خواندهام را در لیستی مینوشتم و امروز صدمین کتاب را خواندم. آن زمان فکر کردن به اینکه روزی صد کتاب خوانده باشم، هیجان زدهام میکرد. به همین دلیل لیست مینوشتم که بدانم چه زمانی به این عدد میرسم. شاید کمیت و تعداد کتابها واقعا اهمیتی نداشته باشد اما آنچه مهم است احساسات و خواستههایم در نوجوانیست، همان ذوق و شوقی که احساس میکردم. همان احساسات شورانگیزی که آن زمانی گویی در زندانی از محدودیتها حبس بود. و حالا که دیگر وجود ندارد انگار دلم میخواهد ملیکای شانزده سالهای که در وجودم هست را صدا بزنم. در آغوشش بگیرم و بگویم تو به خواستههایت رسیدی و میرسی. تو کتابها را فراموش نکردی و ادبیات را چون پناهگاهی یافتی و آن را رها نکردی.
و امروز من برای ملیکای شانزده سالهای که به آرزویش رسیده جشن میگیرم. برای او که شوق و حسرتی توامان نسبت به کتابها داشت.
ملیکا اجابتی