ملیکا اجابتی
ملیکا اجابتی
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

معرفی فیلمِ از هم‌ گسیختگی (detachment)

همین چند ساعت پیش فیلم از هم گسیختگی (detachment) را دیدم.
دیدنش برایم مثل تونلی تاریک بود. تاریک و عمیق!
تونلی که سر و ته ندارد اما سوراخ‌های ریزی دارد که از هر کدامشان گاه نورهای باریکی وارد تونل می‌شود. و گاه که باران می‌بارد، از همان سوراخ‌ها آب چکه می‌کند و بوی نا همه‌جا را می‌گیرد. و شب هنگام تونل آنقدر تاریک می‌شود که برق چشمان هیچ‌کس دیده نمی‌شود.

و هنری که مدام در این تونل قدم می‌زند. نور می‌آید، باران می‌زند، تاریک می‌شود و دوباره...
در تمام این مدت هم چیزی روی سینه‌اش سنگینی می‌کند. او می‌خواهد از تونل بیرون بیاید، می‌خواهد خودش را به هوای آزاد برساند. می‌خواهد مردیث و اریکا را با خودش ببرد. می‌خواهد پاتریشیا و پدربزرگ را در همان تاریکی جا بگذارد. می‌خواهد در تونل غرق نشود. اما واقعا هنری چه می‌خواهد؟!

او می‌گوید: تا به حال حس اینو داشتین که دردی روی سینتون سنگینی می‌کنه؟ شعری حدود صد سال پیش در این باره نوشته شده.

«در آن روز تاریک مطلق که سکوتی مطلق فراگرفته بودش
در فصل خزان سال، وقتی که ابرها آسمان را می‌گیرند
من سوار بر اسبی تنها بودم
در تنها مسیر این سرزمین
و به خودم آمدم و دیدم که خورشید دارد غروب می‌کند
در کوهستان خانه امیدم قرار داشت
می‌دانم که چیزی که قرار بود بشود، نشد
ولی در اولین نگاه به این وجود، من در وجودم غم غیرقابل تحملی را حس کردم
شعری را دیدم که فرار واهی من را از این ورطه نشان می‌داد
شعر دیوارهای متروک و بی‌کس، شعر کامیون‌هایی که درخت‌های مرده را حمل می‌کنند
با وجدان‌های افسرده مردم دیگر
همه جا سرد و خشک بود
غرق شدن
برای پیدا کردن ذات زندگی»*

ملیکا اجابتی

*ترجمه شعری که در فیلم detachment خوانده شد. اسمی از شاعر در فیلم برده نشده.

فیلممعرفی فیلمآدرین برودی
می‌نویسم و می‌خوانم تا در اقیانوس زندگی غرق نشوم. سایت: melikaejabati.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید