ملیکا اجابتی
ملیکا اجابتی
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

معرفی کتاب اسکندر از الیف شافاک

مدت زمان زیادی است که اسکندر را می‌خوانم. آرام‌آرام خواندنش، به لذتش می‌افزاید و از آن می‌کاهد.

و حالا که حوالی نیمه‌شب تمامش کردم، گویی تمام نشده است. اسکندر در سرم ادامه پیدا می‌کند. به اسما، یونس و اسکندر می‌اندیشم. به پنبه و جمیله. و همه‌ی شخصیت‌هایی که شافاک کنار هم چیده بود تا داستانی بسازد از سنت‌هایی که حتی با مهاجرت به کشوری دیگر هم دست از گریبان آدم‌ها برنمی‌دارد. افکار و تربیتی که نسل به نسل، همراه‌شان مهاجرت می‌کنند.

اسکندر داستانی‌ست از دل تبعیض‌های جنسیتی. داستان مردمانی‌ست که مرد و زن را فارغ از انسان بودن می‌بینند.

داستان کتاب از جایی شروع می‌شود که اسکندر قرار است پس از سال‌ها از زندان آزاد شود. و خواهرش اسما با وجود نفرت از او به استقبالش می‌رود و تصمیم می‌گیرد داستان مادرشان و نفرتش از اسکندر را تعریف کند.

داستان از زبان چندین شخصیت بیان می‌شود. به گذشته و حال می‌رود و برمی‌گردد. از کودکی پنبه و جمیله در روستایی در نزدیکی فرات می‌گوید تا زندانی در لندن که این روز‌ها اسکندر در آن روزگار می‌گذراند.

الیف شافاک با تمام مهارتش، فرهنگ و سنت‌های روستایی در دل خاورمیانه را نشان می‌دهد. دختر بودن را در آن روستا زندگی می‌کند.

درجایی از کتاب می‌گوید:

در سرزمین‌هایی که پنبه‌کادر و جمیله‌یتر به دنیا آمده بودند، شرف فقط یک واژه نبود. در آن واحد یک اسم خاص هم بود. می‌توانستند اسم فرزندشان را شرف بگذارند، البته اگر پسر بود. شرف و حیثیت مخصوص مردها بود، مخصوص پیرمردها، میان‌سال‌ها، جوان‌ها و حتی پسرهایی که هنوز دهان‌شان بوی شیر می‌داد. همه‌شان صاحب غرور بودند. زن‌ها اما نداشتند. کلمه‌ای که قسمت آن‌ها بود چیز دیگری بود: آبرو.

و در ادامه، نویسنده، نخ افکاری را که پس از مهاجرت به لندن همچنان به لایه‌های زیرین وجود انسان‌ها متصل است را به تصویر می‌کشد. مهاجرانی که در مکانی جدید آن‌چنان که باید پذیرفته نیستند و بچه‌هایی که با دنیایی از تناقض بزرگ می‌شوند. در خانه هنوز هم مادرشان افکار مردسالارانه‌ی خود را حفظ می‌کند و جامعه‌ای که آن‌ها را به سمت و سویی دیگر می‌کشاند. در این میان هر سه، هر کدام به نحوی بزرگ می‌شوند. اسکندری که تحت تاثیر افکار مادرش فکر می‌کند پسر بودنش، قدرت خاصی برایش به ارمغان می‌آورد. اسمایی که خشمگین است. در خانه می‌جنگد تا شبیه آنچه در اجتماع می‌بیند، بشود. و یونس، یونس در این میان، فکر می‌‎کند، سکوت می‌‎کند و کودکی‌اش را با آدم‌‎هایی سپری می‌کند که هیچ سنخیتی با خانواده‌اش ندارند. یونس چون نامش زندگی‌ای آرام در دل نهنگی بزرگ را ترجیح می‌دهد.

در نهایت ترکیب این سنت‌ها، مهاجرت، مواجهه با فرهنگ‌هایی گوناگون، افکاری که با اشکال مختلف به سمت آن‌ها شلیک می‌شود، در دل خانواده‌ای که از درون پایه‌های سستی دارد، چه می‌سازد؟ معرکه‌ای که بهای سنگینی برای هر کدام از آن‌ها خواهد داشت.

زندگی‌شان که فکر می‌کنند در مکانی جدید، قرار است بهتر شود، با افکاری که هنوز با خودشان حمل می‌کنند، چگونه رقم خواهد خورد؟

ملیکا اجابتی


قسمت‌هایی از کتاب به انتخاب من:

گذشته برای او مثل تنقلاتی بود که با وجود مضر بودن‌شان نمی‌شد از خوردن‌شان گذشت. بی‌اختیار یا شاید هم بی آن که متوجه باشد، دوباره شروع می‌کرد به حرف زدن درباره‌ی گذشته.

سنگ و خاک استانبول از جنس طلا نبود. خاک هیچ سرزمینی از جنس طلا نبود. در زندگی رویاهایی نبود که بشود به دنبالش رفت. آن‌جور چیزها فقط در داستان‌ها است. دنیای حقیقی‌ای که درونش انسان‌های حقیقی وجود دارد شبیه آب‌نباتی است که به خاک آلوده شده باشد. خوشمزه هم باشد، نمی‌توان آن را خورد.


آموخته بود که زمانی بیابان‌ها دریا بودند. حتی آب می‌توانست به لایه لایه خاک تبدیل شود، پس چرا انسان به راحتی نمی‌توانست عوض شود؟ زیرا با وجود حرف‌هایی که در فیلم‌ها و رمان‌ها گفته می‌شود، به هر کجای دنیا که بروی، بعضی قالب‌ها، بعضی سرنوشت‌ها عوض نمی‌شود: غالب‌ها به برنده شدن ادامه می‌دادند، مغلوب‌ها به هیچ شکلی نمی‌توانستند کمر راست کنند. نهایتا زندگی قمار بود و آدم هم به سرعت در حال باختن بود.

کتاب اسکندر از الیف شافاک، ترجمه صابر حسینی، نشر نیماژ


کتابمعرفی کتابملت عشقتبعیض جنسیتی
می‌نویسم و می‌خوانم تا در اقیانوس زندگی غرق نشوم. سایت: melikaejabati.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید