ساندی ایگل دربارهی این کتاب میگوید: هرکسی عاشق کتاب و کتابفروشی و دنیایی که خواندن به رویش میگشاید، باشد. عاشق این کتاب خواهد شد.
خواندن این کتاب را در قطار شروع کردم. زمانی که از پس آن، شالیزارها را میدیدم. کتابی که دربارهی کتابها بود، لحظهها را برایم لذتبخشتر میکرد.
داستان درباره ای.جی.فیکری، کتاب فروشی در جزیره آلیس است که به تازگی همسرش را از دست داده. در سویی دیگر آملیا نمایندهی فروش انتشاراتیای است که به کتاب فروشی جزیره میآید.
ای جی مرد بدعنقی که کمکم با ورود بچهای عجیب به نام مایا به کتابفروشی و زندگیاش، دگرگونیهایی را تجربه میکند.
شخصیتهای دیگری چون ازمی، لمبیاس، دنیل که در ارتباط با ای جی و کتابفروشی او هستند داستان را پیش میبرند.
آنچه اهمیت دارد و نظر آدم را جلب میکند، نام فراوان کتابها و نویسندههایی است که در این کتاب آورده شده. گویی دریچهای به دنیای کتابها برایت باز میکند. یا خود کتاب چون کتاب فروشیای پر از کتابهای گوناگون است.
و ارتباط ای.جی، آملیا و مایا که همگی عاشق کتابها هستند، دنیای قشنگی را به آدم نشان میدهد.
در ابتدای هر فصل کتاب، ای جی پاراگرافی به مایا نوشته و یک داستان کوتاه به او معرفی کرده است. در ابتدایی کتاب کمی برایت گنگ است که قضیه چیست؟ اما در صفحات پایانی، وقتی علت را میفهمی، تمام آن پاراگرافها باشکوه مینمایند.
این کتاب خطوط زیادی برای مشخص کردن و دوبارهخوانی داشت اما بهترینشان که روحت را جلا خواهد داد این است:
فکر میکند خیلی ساده است. میخواهد بگوید مایا من همهاش را فهمیدهام. اما مغزش به او اجازه نمیدهد.
واژههایی که پیدا نمیکنی، اقتباس میکنی.
ما کتاب میخوانیم تا بدانیم که تنها نیستیم.
ما کتاب میخوانیم چون تنها هستیم.
ما کتاب میخوانیم و دیگر تنها نیستیم.
ما تنها نیستیم.
میخواهد بگوید زندگی من لابهلای این کتابهاست، اینها را بخوان و قلبم را بشناس.
ما رمان نیستیم.
ما داستان کوتاه نیستیم.
در این لحظه، زندگیاش بیشتر به داستان کوتاه شبیه است.
در پایان، ما مجموعه داستانیم.
ملیکا اجابتی