ملیکا اجابتی
ملیکا اجابتی
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

معرفی کتاب سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش

سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش، رمانی از هاروکی موراکامی درباره‌ی دوستی‌ها، طرد شدن‌ها و دل‌شکستگی‌ها.

کتابی با شخصیت‌پردازیِ قوی. به طوری‌که شخصیت‌ها را دقیق و شفاف توصیف کرده و خواننده را به آن‌ها نزدیک‌تر می‌کند. گویی سال‌ها آن‌ها را می‌شناخته‌ای.

متنی روان و صمیمی با توصیفات و تشبیه‌های دل‌نشین و دوست‌داشتنی که در میان نویسنده‌های ژاپنی کمتر دیده‌ام. این موضوع، هم از مهارت نویسنده و هم مترجم برمی‌آید.

پرداختن به مسئله‌‌ی دوستی‌ها و ارتباط آدم‌ها، زخم‌ها و رنج‌های گذشته، باوری که انسان نسبت به خودش دارد و تاثیرش در برخورد با دیگری و در نهایت رهاشدگی و حس تنهایی. هر یک از ما به احتمال زیاد با تمام این موضوعات، حداقل یک‌بار در زندگی‌مان دست و پنجه نرم کرده‌ایم. چه بسا بیشتر. همه‌ی این‌ها باعث می‌شود کتاب را، سوکورو را، درست در جایی در اعماق قلب و ذهنمان، حس کنیم.

نویسنده، داستان را با این جملات، می‌آغازد:

سوکورو تازاکی سال دوم کالج که بود، از ژوئیه تا ژانویه به چیزی جز مردن فکر نمی‌کرد....

خواننده یک دفعه وسط ماجرا پرتاب می‌شود که چرا سوکورو می‌خواهد بمیرد؟ کم‌کم روشن می‌شود که یک روز، چهار دوست صمیمی‌ دوران دبیرستانش که همچنان برخلاف او در زادگاهشان(ناگویا) زندگی می‌کنند، به سوکورو می‌گویند که دیگر نمی‌خواهند با او ارتباط داشته باشند. هیچ وقت!

سوکورو در شوکی بزرگ فرو می‌رود. در ابتدا مدام تلاش می‌کند با آن‌ها ارتباط برقرار کند ولی وقتی پشت تلفن می‌شنود که دیگر به ما زنگ نزن. بدون پرسیدن هیچ سوالی، تلفن را قطع می‌کند.

در جایی از کتاب سوکورو می‌گوید:

جوری بود انگار شب روی عرشه‌ی کشتی باشم و یکهو پرتاب بشوم وسط اقیانوس، تنهای تنها. نمی‌دانم کسی هلم داده بود، یا خودم افتاده بودم. به هر حال کشتی داشت راه خودش را می‌رفت و من هم وسط آب‌های یخ و سیاه، چراغ‌های عرشه را تماشا می‌کردم که در دوردست کم‌نور و کم‌نورتر می‌شد...

دوستانش او را در اقیانوسی تاریک پرتاب می‌کنند. سوکورو هم هیچ وقت دستی به سمتشان دراز نمی‌کند که چرا این‌کار را کردند. او در دل اقیانوس شنا می‌کند و گاه حتی می‌خواهد غرق شود و هیچ وقت به ساحلی امن بازنگردد.

سوکورو سال‌ها با این زخم، با این اندوه طردشدگی زندگی می‌کند. فکر می‌کند کم‌کم آن را فراموش کرده و این زخم خود به خود خوب خواهد شد. اما آیا واقعا این‌طور است؟ آیا زخمی که هنوز خونریزی دارد، روی زندگی‌اش تاثیر نمی‌گذارد؟

او در واقع دارد فرار می‌کند. فرار از رنج‌هایش. فرار از آنچه در ذهنش می‌گذرد. حتی فرار از خودش. او به هر چیزی چنگ می‌اندازد تا با واقعیت‌ها رو‌به‌رو نشود. غافل از اینکه واقعیت و تمام درد‌های حاصل از آن چون شبحی هرکجا که برود با اوست. تنهایش نخواهد گذاشت.

با ورود سارا به زندگی سوکورو، این زخم بیش از پیش سر باز می‌کند. به سوکورو نشان می‌دهد که نه تنها خوب نشده، تازه‌تر و عمیق‌تر از هر وقت دیگری، می‌تواند کشنده و دردناک باشد.

حالا این سوکورو است که باید تصمیم بگیرد این زخم را همچنان به حال خود رها کند یا با جراحی‌‌ای سخت آن را التیام ببخشد. گرچه جای بخیه‌ها برای همیشه خواهند ماند.

سارا به سوکورو می‌گوید:

می‌توانی روی خاطره‌ها سرپوش بگذاری، یا چه می‌دانم، سرکوب‌شان کنی، ولی نمی‌توانی تاریخی که این خاطرات شکل داده پاک کنی. هر چی باشد، این یادت بماند. تاریخ را نه می‌شود پاک کرد نه عوض. مثل این است که بخواهی خودت را نابود کنی.

سوکورو فکر می‌کرد با آمدن سارا همه چیز عوض می‌شود. اما لحظاتی بود که گویی به عمق تنهایی خودش برمی‌گشت. به اندوه و رنجی که داشت. به خالی بودن. اما کم‌کم دیدگاهی تازه در او شکل گرفت. آن‌ها که تنهایش گذاشتند هم رنج می‌کشیدند؟ آن‌ها هم او را از دست داده بودند. سوکورو را. فضای امنی که می‌توانستند کنارش پهلو بگیرند.

.....تنهاش گذاشته بودند. البته که عمیقا رنجانده بودندش، و زخم این رنجش تا امروز هم باقی بود. ولی در انتهای کار، آیا همان دوتا نبودند که به معنای واقعی کلمه، خودشان زخم خورده یا مجروح شده بودند؟ تازگی‌ها مدتی بود که این دیدگاه در ذهنش نشسته بود. فکر کرد شاید من راستی راستی هم چیزی نیستم جز آدمی توخالی و بی‌اهمیت. ولی شاید دقیقا چون توی من هیچ چیزی نبوده، این آدم‌ها، شده حتی برای مدتی کوتاه، جایی را در آن پیدا کرده‌ بودند که بهش احساس تعلق کنند. مثل شب‌پره‌ای که دنبال جای امنی برای استراحت به اتاق خالی زیر شیروانی پناه می‌آرد. پرنده‌ها جای خالی و کم نور را دوست دارند. اگر این‌طوری بود، پس شاید او هم می‌بایست خوشحال می‌بود از این که توخالی است.

در آخر وقتی به طور کل به شخصیت سوکوروتازاکی و تمام داستانش نگاه می‌کنم. در کنار رفتارهای اشتباه و یا از سر ناچاری دیگران با او، فکر می‌کنم یک چیز بیش از هر رفتاری، سوکورو را آزار داده است. اینکه سوکورو هیچ وقت خودش را باور نداشت. همان چیزی که سارا می‌گفت یک مانعی در احساساتت هست. زمانی که سوکورو با گذشته و زخم‌هایش رو به رو شد. بیشتر حقیقت را دید، درک کرد و پذیرفت. رنج هایش را حس کرد. فهمید که تنها او نبوده که زخم خورده. آرام آرام به این بینش رسید که او هم در میان دوستانش جایگاهی داشته. او یک تکه آشغال نبوده که دور انداخته شود. سوکورو فهمید خالی نبود یا حتی اگر خالی بوده، هیچ اشکالی ندارد. یک جا اری به او می‌گوید:

اصلا فرض کنیم تو یک ظرف خالی هستی. خب، که چی؟ ایرادش کجاست؟ به هر حال، هنوز هم یک ظرف فوق‌العاده جذابی. در ضمن، اصلا به من بگو کی می‌داند کی هست؟ پس چرا یک ظرف خیلی قشنگ نباشیم؟ از آن ظرف‌ها که آدم‌ها احساس خوبی بهشان دارند، از آن ظرف‌هایی که آدم‌ها دل‌شان می‌خواهد چیزهای قیمتی‌شان را در آن‌ها بگذارند.

در نهایت وقتی سوکورو خودش را باور کرد. خواسته‌هایش را و آنچه که هست. مانع احساساتش برداشته شد. حالا قلبش صاف بود. اندوه و حسرت بود اما نه چون چاقویی که در قلبت مدام فرو رود.

سوکورو درباره‌ی گذشته می‌گوید:

ما آن روزها واقعا به چیزی باور داشتیم، می‌دانستیم آدمش هستیم که با همه‌ی وجودمان به چیزی باور داشته باشیم. این جور امید هم هیچ وقت به سادگی از بین نمی‌رود.

ملیکا اجابتی


چند جمله‌ از صفحات سراسر معنای کتاب به انتخاب من:

شاید می‌ترسیدم اگر واقعا کسی را دوست داشته باشم و وابسته‌اش بشوم، یک روز یکهو بی‌هیچ توضیحی غیبش بزند و تنها بمانم.

هر چی توی زندگی پیش‌تر می‌رویم، یواش‌یواش بیشتر می‌فهمیم کی هستیم ولی هر قدر بیشتر می‌فهمیم کی هستیم، خودمان را بیشتر از دست می‌دهیم.

در این دنیای درد غوطه خورد. با این حال فکر کرد توانایی فهمیدن درد چیز خوبی است. دردسر واقعی وقتی است که دیگر درد را هم نفهمی.

بعضی چیزها توی زندگی آن‌قدر پیچیده‌اند که به هیچ زبانی نمی‌شود توضیحشان داد.

احساسات ناگفته به سنگینی و تنهایی یخچال‌های باستانی‌یی بودند که دریاچه‌ی عمیق را در دل سنگ‌ها شکل داده بودند.

هر قدر هم سفره‌ی دلت را برای آدمی باز کنی، هنوز چیزهایی هست که فاش نمی‌شود کرد.

هیچ وقت اجازه نده ترس و غرور احمقانه کاری کند کسی را که برایت عزیز است از دست بدهی.


نویسنده کتاب: هاروکی موراکامی

مترجم: امیرمهدی حقیقت (نشر چشمه)

هاروکی موراکامیمعرفی کتابکتاب
می‌نویسم و می‌خوانم تا در اقیانوس زندگی غرق نشوم. سایت: melikaejabati.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید