ملیکا اجابتی
ملیکا اجابتی
خواندن ۳ دقیقه·۷ روز پیش

معرفی کتاب کتاب‌خوان

کتاب‌ و فیلم‌هایی با موضوع جنگ جهانی دوم همیشه مورد علاقه‌ام بوده‌اند. و کتاب‌خوان، ماجرایی متفاوت از سال‌های پس از جنگ در آلمان.

پس از اتمام کتاب، احساسات عجیبی نسبت به داستان، شخصیت‌ها و وقایع تاریخی آن زمان دارم. این کتاب از دریچه‌ای به جنگ جهانی دوم، آلمان و نازی‌ها نگاه می‌کند که برایم تازه و حیرت‌انگیز است.

داستان کتاب در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم در آلمان اتفاق می‌افتد. زمانی که میشائل، پسر پانزده ساله‌ای که پس از یک دوره بیماری به مدرسه بازمی‌گردد و همزمان با هانا که حدود بیست سال از او بزرگ‌تر است، دوست می‌شود. آن‌ها عصرهای زیادی را با هم می‌گذرانند و بیشتر این عصرها میشائل برای هانا با صدای بلند کتاب می‌خواند و سپس درباره‌ی آنچه خوانده‌اند با هم صحبت می‌کنند.

فصل اول کتاب به ارتباط این دو که در عین عجیب بودن، رنگ و بوی عاشقانه‌ای به خود می‌گیرد تا جدایی‌شان می‌پردازد. و در فصل بعدی ضربه را جایی می‌زند که میشائل به عنوان دانشجوی حقوق در دادگاه‌هایی شرکت می‌کند که مشغول بررسی جرم نگهبانان اردوگاه‌های آشویتس هستند و هانا در ردیف متهمان حضور دارد.

کتاب در همین راستا ادامه پیدا می‌کند. و نشان می‌دهد که در آلمان گویی جنگ هنوز تمام نشده است. این جدال میان نسل‌ها ادامه خواهد داشت. جوانان نسبت به مادران و پدران و نسلی که با نازی‌ها همکاری کرده و حتی در مقابل‌شان سکوت کرده‌اند، خشمگین و شرم‌زده هستند. نمی‌دانند باید در میان این احساساست ضد و نقیض چکار کنند. آیا قضاوت نسل قبلی هم درست است؟ چه کسی می‌تواند بگوید که در آن شرایط اسفناک تو باید چطور رفتار می‌کردی؟ و در عین حال مگر می‌شود ستم بزرگی که علیه بشریت شده است را نادیده گرفت؟

در جایی از کتاب میشائل می‌گوید:

«در آن موقع غبطه می‌خوردم به حال دانشجویانی که با والدین خود قطع رابطه کرده بودند، و همچنین با همه‌ی نسل خطاکاران، تماشاچیان و نادیده‌گیران و سازش‌کاران. آن‌ها هر چند از این راه نمی‌توانستند با شرمندگی بر خود غلبه کنند، اما دست کم می‌توانستند از رنج آن شرمندگی خلاص شوند.

.....این افکار بعدها سراغم آمدند، اما همان موقع هم هیچ آرامشی برایم نداشتند. چطور ممکن بود تسلایی در آن‌ها باشد، وقتی رنجی که به خاطر عشق هانا می‌بردم، سرنوشت نسلم بود، سرنوشت آلمان؛ سرنوشتی که فرار از آن و یا حل کردن آن برایم دشوارتر از دیگران بود. در عین حال برایم خیلی خوب بود اگر می‌توانستم من هم احساسی مانند نسل خودم داشتم.»

تمام این احساسات عجیب غریب، عشق، گناه، نفرت، خشم و در مجموع این کلاف درهمِ بازنشدنی که میشائل نسبت به هانا دارد. با وجود تمام تلاشش برای فراموش کردن او، تشکیل زندگی‌ای برای خودش، نمی‌تواند باعث شود گذشته را رها کند. او گیر افتاده است و در جستجوی حقیقت سرگردان به دور خودش می‌چرخد.

«انگار محکوم شده بودم تا برای همیشه در واگنی خالی به سوی مقصدی بی‌پایان در حرکت باشم.»

میشائل سال‌های طولانی از عمرش را پای این مسئله می‌گذارد. او به گذشته پیوند خورده است و تصمیم می‌گیرد داستان خودش و هانا را بنویسد. او می‌گوید:

«لایه‌های زندگی ما آن چنان فشرده روی همدیگر قرار گرفته‌اند که همیشه وقتی وقایع قدیمی‌تر را به یاد می‌آوریم، نه به عنوان موضوعاتی هستند که تکمیل شده‌اند و به کنار رفته‌اند، بلکه شکلی مطلقا حاضر و زنده می‌یابند. این را می‌فهمم. با این همه گاهی اوقات تحمل آن برایم سخت است. شاید به این خاطر داستان‌مان را نوشتم که از آن خلاص شوم، هر چند این کار را هم نمی‌توانم بکنم.»

ملیکا اجابتی

از برنهاردشلینک ترجمه‌ی مهدی سجودی مقدم

پ‌ن: فیلم سینمایی‌ای به نام The Reader در سال ۲۰۰۸ از این کتاب ساخته شده است.

جنگ جهانیمعرفی کتابآشویتس
می‌نویسم و می‌خوانم تا در اقیانوس زندگی غرق نشوم. سایت: melikaejabati.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید