چند سالی میشود از پشت این قاب کوچک جهانت را شفاف میبینی اما مدتی است چیزی در تو تغییر کرده. قبلن با عینکت هیچ مشکلی نداشتی. آن را پذیرفته بودی و مثل یکی از اعضای بدنت از آن استفاده میکردی. حتی به عمل فکر هم نمیکردی. تا جایی که برخی اطرافیان با هر بار دست بردن به عینکت یا جلب شدن توجهشان به آن، میگویند چشمانت را عمل کن.
بدون عینک خوشگل تری.
بدون عینک راحتتری.
و...
آنقدر از بدیهای عینک و خوبیهای عمل کردن میگویند که سودای شفاف کردن دنیایت بدون عینک در سرت میافتد. کمکم عینک میشود موجودی اضافه روی بینیات و هربار جلوی آینه میروی، دو چهرهی با عینک و بدون عینکت را مقایسه میکنی و با خودت فکر میکنی در کدام حالت زیباتری؟!
تمام اینها میگذرد. دل به بیمه خوش میکنی که از دست عینک دسته شکستهات خلاص شوی. اما چشمانت به قدری ضعیف نیست که بیمه بار این تاریها را به دوش بکشد. باید همچنان شفاف شدن دنیایت را به این قاب کوچک بسپاری!
و در آخر تو میمانی و همان عینکی که یک روز دوستش داشتی و یا حتی سنگینیاش را روی بینیات احساس نمیکردی اما اینبار دنیایت قابی واضح به نام عینک دارد که مدام چراغ میزند من هستم و من هنوز هم هستم و تو به من نیاز داری!
در این چرخهی باطل چه چیزی تغییر کرد جز احساس تو؟! هیچ! نه آن آدمها ککشان میگزد. نه عینک جایش تغییر کرده و نه هیچ چیز دیگر!
میدانی چه میگویم. حرفها، کلمات و شاید اهمیت دادن به آنها و البته تکرار و تکرار این ماجرا کم کم در ذهنت رسوخ میکند و تاثیرش را چنان نامحسوس در دلت میکارد که اصلا نمیفهمی کِی آنقدر بزرگ شد؟
حالا این قصهی عینکت بود اینبار به باغچهی دلت نگاهی عمیق بینداز!
ملیکا اجابتی