امسال اولین سال کاریام به طور جدی در مدرسه بود. همکاری داشتم که او آخرین سالش بود. من پر از شوق و اضطراب بودم و او پر از آرامش و شاید خستگی حاصل از سالها سر و کله زدن با دانش آموزان! و حالا میخواست هر چه زودتر پا به دنیای بازنشستگی بگذارد. من و او به اندازه سی سال با هم فاصله داشتیم ولی چنان ارتباط نزدیکی با هم برقرار کرده بودیم که سی سال فاصله در این میان گم شده بود. تا حدی که شنبهها خوشحال بودم از اینکه قرار است امروز او را ببینم و با هم حرف بزنیم.
میتوانم به جرئت بگویم اگر او را در زندگیام، به خصوص امسال، نمیدیدم، از پس برخی چالشها و مشکلاتم بر نمیآمدم. مدام در استرس دست و پا میزدم و با کمالگرایی فکر میکردم بدترین معلم روی زمین هستم و هیچ کار نمیتوانم بکنم. اما او با شخصیتی که داشت همیشه نکات کوچکی در اطرافیانش پیدا میکرد که با تعریف از آنها انرژی مثبتی به سمتشان روانه کند.
من در آن برهه زمانی به دلایلی همراه با موجی منفی نسبت به خودم که اطرافم را احاطه کرده بود، زندگی میکردم. هر بار او با یک جملهی کوچک و یک نگاه پرشوق این لایههای اطرافم را کنار میزد و باعث میشد احساس بهتری داشته باشم و کمی با خودم مهربان باشم.شاید چیزهایی که دربارهی خودم فراموش کرده بودم را به من یادآوری میکرد. نمیدانم هر چه که بود همکارم دیگر همکار نبود او دوستی نزدیک و مهربان شده بود که رویش خیلی حساب باز میکردم. او مرا از گردابی که شاید خودم ساخته بودم نجات داده بود.
تمام اینها به من نشان میداد که چقدر خوش شانس بودهام که با چنین آدمی آشنا شدهام. گرداب در اطراف من کم کم خوابید و من نجات یافتم!
این بار خودم را در شرایطی با احساسی بهتر پیدا کردم. مهربانی او نسبت به من باعث شد محبت در رگهایم جان تازهای بگیرد. چه نسبت به خودم چه جهان اطرافم دیگر خشمگین نبودم!
گاه با خودم فکر میکنم ما چطور میتوانیم چنین شخصی در زندگی دیگران باشیم؟ کسی که مهربانی را به دیگران تزریق میکند و آنها را از دنیای مسمومشان نجات میدهد؟
مطمئنن اول باید با خودمان دوست و مهربان باشیم تا بتوانیم دست دیگران را بگیریم و آنها را از گردابی که ساختهاند بیرون بکشیم.
(البته اگر خودشان بخواهند که از گرداب بیرون بیایند!)
ملیکا اجابتی