میخواستم از این کتاب بگویم، نیاز بود بیایم جایی که به آن علاقه دارم، هوایی بخورم و از خانه بیرون بزنم تا ذهنم آزاد باشد. من نوشتن نقد کتاب را بسیار شخصی میبینم، انگار میخواهم از زندگی خودم چیزی بنویسم و در اصل هم همین است. این نوشته ها نقد نیست بلکه یادداشتی از تجربه شخصی من از خواندن آن کتاب است. اسمش را به احتمال زیاد شنیدید، ناتور دشت را میگویم و این جا میخواهم از تجربیات شخصیم از این رمان تقریبا کوتاه بگویم، باید هشدار بدهم که شاید علاقه زیادم به این کتاب موجب شود این نوشته جانبدارانه بنظر برسد اما وقتی داریم درباره کتابی حرف میزنیم که در هر لیست خواندنی نامش هست، آنقدرها هم بیراه نیست.
داستان این کتاب مثل یک طعم فراموش نشدنی میاید در ذهنتان جا میگیرد. بدون حاشیه و رک است، اگر از آن آدم ها هستید که از بی پرده و رک بودن خوشتان نمی آید احتمال دارد طرفدار آن نباشید. اگر هم مانند من دوست دارید همیشه حقیقت را حتی با گوشه های تیز و برنده آن بشنوید پس حسابی آن را دوست خواهید داشت.
هولدن کالفیلد انگار گوشه ای از شخصیت زخم خورده خود ماست. او آدم عجیبی نیست. یک نوجوان است با احساسات جا نیفتاده و خام. تنهاست و با جسارت. عموما خودش را با بی ادبی و استفاده از ادبیات آزار دهنده آرام میکند. جا دارد بگویم که ترجمه محمد نجفی از این رمان کوتاه درخشان است، لحن خودمانی داستان را حفظ کرده و بخوبی توانسته داستان را به جان آدم بنشاند.
سلینجر داستان را در سال ۱۹۵۱ منتشر کرده و قصه هم به آمریکا در همان سالها بازمیگردد. به دلیل تسلط نویسنده و شخصیت پردازی فوق العاده اش میتوانیم با همه زیر و بمش ارتباط خوبی بگیریم. بارها شما را به خنده و گریه وامیدارد و آنقدر توصیفات نویسنده قوی هست که بتواند با شما در زندگی امروزیتان ارتباط خوبی برقرار کند.جایی خواندم که سلینجر میخواسته همیشه از ماندگارترین و مهمترین کتابهای آمریکا را بنویسید و میتوان گفت توانسته این کار را به خوبی انجام دهد. شاید این به خاطر نزدیک بودن شخصیت و زندگی هولدن به زندگی خود نویسنده است، ولی بیشک این تنها علت موفقیت عظیم این داستان نیست. این رمان شما را واقعا به پیچیدگی های خود دچار میکند، چه بزرگسال چه نوجوان، نویسنده کار خود را کاملا انجام داده و آن ارتباط جادویی بین او و مخاطب سالهاست که برقرار است.
داستان در طی سه روز اتفاق می افتد. هولدن در وضعیت های مختلف قرار می گیرد و با افراد بسیاری دیدار میکند و قصه در اصل عامدانه اینگونه طراحی شده تا از پیچیدگی های کارکترش ما را آگاه سازد. نویسنده کاری میکند که به او حق بدهیم و با او به دنیای بزرگسالی وارد شویم. تناقضات احساسی هولدن به شکلی است که احوالی همچون مستی در بین بزرگسالی و کودکی را از او درک میکنیم، او دارد دنیای آدم بزرگها را به تلخی درک میکند. دنیایی که برایش گیج کننده است و نمیفهمدش به همین دلیل ناراضی است و به شدت همه چیز را مورد انتقاد قرار میدهد و عموم حرفهایش طعنه آمیز و با تندخویی است اما در نهایت معصومیتی پشت رفتارهایش پنهان است.
((همه ش مجسم می کنم که چند تا بچه ی کوچیک دارن تو یه دشتِ بزرگ بازی می کنن. هزارها بچه ی کوچیک؛ و هیشکی هم اونجا نیس، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبه ی پرتگاهِ خطرناک وایسادم و باید هر کسی رو که میاد طرفِ پرتگاه بگیرم. یعنی اگه یکی داره می دوه و نمی دونه داره کجا می ره من یه دفعه پیدام می شه و می گیرمش. تمام کارم همینه. یه ناتورِ دشتم. می دونم مضحکه ولی فقط دوست دارم همین کار رو بکنم. با این که می دونم مضحکه.))
وقتی داستانی میخوانم و احساس میکنم به جای کارکترهایش زیستم، روان آنها را درک میکنم و بخصوص زمانی که دغدغه کتاب صرفا مالی و تکراری نیست، به این فکر میکنم که راه نجات بشر در همین است. در دیدن ورای فیزیک و عمیقا درک کردن، همینطور بر جای گذاشتن اثری از آن، هر چه که هست، اندکی از روحمان و بینش شخصیمان را در آن جا میگذاریم،. چه چیزی بهتر از تصویر و کلمه...