نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم سر و وضعم رو درست کردم و در رو زدم طولی نکشید در توسط پریا دختر خالم باز شد و گفت:
بارون نگرانت شدیما کجا بودی..
با دیدن من که مثل موش اب کشیده شده بودم حرفشو خورد و درو کامل باز کرد وارد حیاط شدم و کفش های گلی شدم رو اروم در اوردم و وارد شدم مامان و خاله و مامان جون بابا شوهر خالم پسر خاله هام همه توی حال جمعشون جمع بود با دیدن من توی چهار چوب در همه
نگاها برگشت سمتم و مات و مبهوت بهم خیره شدن رسما موش اب کشیده شده بودم من یکم این پا و اون پا کردم و بدون حرفی زود وارد اتاقم شدم و روی تخت ولو شدم این اتاق من بود از بچگی خونه مامان بزرگم میموندم اینقدر دوسش داشتم که وقتی مامان و بابا میومدن دنبالم گریه میکردم واسه همون اینجا رو برای من اتاق ساختن و منو پیش خودشون نگه میداشتن من برای مامان بابام هم خوب بود اونا هردوشون پرستار بودن و باهم توی یه بیمارستان کار میکردن وقت نگه داشتن منو نداشتن واقعا برام عجیبه پس چرا به دنیام اوردن؟. وقتی توی خونه تنهام میزاشتن افسردگی میگرفتم من پول اونا رو نمیخواستم من محبتشونو میخواستم ولی اونا چی هیچ محبتی ازشون ندیدم تنها فرد مهم زندگیم شد مامان بزرگم و چند تا دوستایی که از این محله پیدا میکردم محله قدیمی بود و فقیر ولی مادر بزرگم راضی بود و میگفت که شوهرش پدر بزرگم این خونه رو ساخت و نمیخواد فراموشش کنه منم باهاش موافق بودم یه خونه حتی درب و داغون عشق توش باشه بازم خونس ولی خونه ای که احساس نباشه مثل خونه ما میشه حوصله سر بر و تیمارستانی برای افسردگی گرفتنم عالی بود... برای همون پیش ننه حونم راحت بودم من لباساس گرون نمیخواستم خونه گرون اتاق گرون نمیخواستم من یکیو میخواستم که تنها نباشم ترک تحصیل کردم خیلی مامان بابام باهام مخالفت کردم ولی برام مهم نبود من دوس نداشتم خانوم باشم و برم رقص باله دوست نداشتم کدبانو شدن دوست نداشتم کلاس گلدوزی برم یا.. من دوس داشتم از دیوار بپرم از دیوار بالا برم برای همون پارکور رو انتخاب کردم و هر بلایی که بگین سر خودم اوردم تابستونا با دوست هام که نصف پسر و نصفشم دختر بودن فوتبال بازی میکردم یادش بخیر چقدر خوش میگذشت دلم برای اون روزا تنگ شده چشمام رو بستم که یهو یاد چشمای سبز اون پسرک توی حیاط افتادم و لحظه ای ذهنم جرقه ای زد و توی ذهنم امیر اومد امیر همون پسره شری که بچگی همه ازش میترسیدیم و توی فوتبال حرف نداشت و توی پارکور بهترین بود همیشه بهش حسودی میکردم و میخواستم جاش باشم ولی چقدر شبیه هم بودن؟استایل مدل حرف زدنشون ولی دلم براش تنگ شده بود خیلی سال گذشته بود باید یه بار دیگه ببینمش باید برم و بپرسم و ببینم ایا واقعا امیره یا نه من توی بچگی عاشق امیر بودم یادم نمیره چهارده سالم بود و اون هفده ولی اون دختره افرا رو دوست داشت منی که خودم رو براش مبکشتم رو نمیدید و افرایی که با همه لاس میزد رو دوست داشت یادمه شکست عشقی بزرگی توی دوراغ بلوغ میگذروندم یادش بخیر.
نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد....
ساعت نه صبح بیدار شدم مامان اینا رفته بودن خاله همشون منو ننه جونم مونده بودیم ننه با دیدم صبح بخیری گفت و بهم خیره شد
_دخترچند بار گفتم موهاتو ببند یه روز از ترس سکته میکنم با این موهات اخه
_ای بابا ننه حالا گیر دادین به من ها من موهام اینطوریه دیگه ننه دست خودم نیست بخدا که
_دخترم من این چیزا حالیم نیس نمیدونم چرا نمیری موهاتو کتارین کنی
_چی کنم ننه جون؟
_کتارین
_اها منظورتون کراتینه؟..
_اره ننه
_ننه رو بغل کردم و بوسش کردم و کلی قوربون صدقش رفتم اون همه چیزم بود خیلی خیلی دوسش داشتم...ننه هم منو بغل و ماچ و موچ می کردو میگفت بارونکم بارونم ننه بیا پیشم...
_ساعت چهار ظهر بود دلم میخواست یه سر برم دلی ببینم چند چنده دلم واسشتنگ شده بودم بلند شدم و حاضر شدم یه هودی بلند سرمه ای پوشیدم با شلوار جین سورمه ای و یه کلاه کولمو گوشیمو برداشتم و زدم بیرون...