-هوا سرد بود و بارون میبارید صدای رعد و برق میومد و من عاشق این صدا بودم یه حس جادوگرانه پیدا کردم یهو یادم افتاد چتر ندارم اووه تازه بعدشم از خونه هم دور شدم جالب تر از همش اینه ساعت ده شب بود و من گم شده بودم اونم به خاطر خریت خودمه خو مدام با خودم کلنجار میرفتم که قراره چه غلطی کنم هر چقدر فکر میکردم یادم نمیومد از کدوم راه اومدم اولین بار بود توی محله مامان بزرگ گم میشم اخه خیلی دور رفته بودم فکر کردم دیدم بابا به نتیجه ای نمیرسم بارونم همینطوری میزنه روی کلم تازه دیده منه بدبختو
تگرگم اورده تا کم بهم ظلم نشه یه وقت حالا یکی نیس بگه خدا جونم قوربونت برم میشه دو دقیقه این شلنگتو رو ما نگیری خیس خیس شده بودم و هوا هم خیلی سرد بود و داشتم یخ میزدم یکم دیگه میموندم قندیل میبستم و باید اون وقت ازم به عنوان ادم برفی تاریخی ایران یاد میکردن...
دیگه دلو زدم یه دریا و بعد کلی فشار اوردن به مغزم تصمیم گرفتم برم فقط راه برم خدا بزرگه درست میشه اینو همیشه مامانم میگفت و منم افتاده تو زبونم..:/
مشکل اینجا بود من تنها کاری که نمیکردم فکر بود فقط انجامش میدادم:)))))
وارد یه کوچه تنگ که احساس میکردم برام اشناست بود شدم هر چه باداباد وارد کوچه شدم کوچه تنگ بودو خونه ها ام خر تو خر بودن و خاک تو سرت بارووون خاکککک
از توی کوچه یه دسته پسر ریختن بیرون و ماشالاه برادران یوسوف بودن اصلا خلاصه با کلی چشمک و نخ دادن و بدبختی از جلوشون رد شدم پنج متری دور نشده بودم که یکیشون گفت جونن دخی شبی بیرون چیکا میکنی جوجو
از ترس حتی برنگشتم نگاهش کنم و شمردم
یک.
دو..
و..........
سه....الفرار دوتا پا داشتم دوتا پام خیالی اضافه کردم و ای دوییدم ای دوییدم و اون هام دنبالم بودن الان فک کردن که من از اونام...قلبم داشت میومد توی دهنم دوییدم توی یه کوچه و دیدم در یه حیاط باز شد سریع خودمو انداختم اون تو و به پشت در تکیه دادم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_هولای بدبخت
چشمام رو باز کردم که یه پسره چشم سبز با موهای خرمایی و قد بلند با تیپ لش مدل موی باز کات خط روی ابروش پیرسینگ روی گوشش تتوی روی دستاش و هیکل چهار شونشو که از توی هودی مشخص بود و شلوار شیش جیبشو
_سیر شدی؟
با بهت به پسره رو به روم خیره شدم یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
_یه دختر توی این تاریکی توی حیاط خونم دقیقا چیکار میکنه؟
اب دهنم رو قورت دادم قلبم داشت پرت میشد بیرون ولی عجب پسر جیگری بخورمش
_منتظر بهم خیره شدم بود که جواب منطقی بهش بدم جز واقعیت چیزی به ذهنم نرسید
پسر روبه روم یواش یواش اومد جلوم و بهم خیره شد
فاصله قدیمون تو حلقمم..:/نردبون بود عجباا
قدش بین دو متر بود
یه پوزخند زد و خم شد پایین و گفت:
_چند سانتی؟
_بدون مکث گفتم ۱و۶۸
_اخه کوچولو با این پاهای کوتاه اینهمه راه فرار کردی
اخمام رفت توی هم و دستمو گذاشتم رو سینش که ذاتا
پایین تر از سینس میشد و هولش دادم فکر نمیکرد زورم
زیاد باشه یه تای ابروشو داد بالا یه لگد تو شکمش زدم و در نیمه بازو کامل باز کردم و تا جون داشتم دوییدم..
تا ته کوچه رسیدم در ابی خونه نقلی مامان جونم(مادربزگم)اینا رو دیدم و سریع رفتم سمت خونه