چند سال پیش سازمان مدیریت صنعتی دورهی یکروزهی آموزش مدیریت پروژه گذاشته بود برای مدیران جوان. رئیسم تصمیم گرفت تا من را بفرستد آنجا. البته من مدیر نبودم و رئیسم هم این را میدانست و مطمئن بود که هیچ آدمی با یک روز قرار نیست مدیر بشود. لابد فقط جهت خالی نبودن عریضه این تصمیم را گرفته بود. معلممان یک زن لاغر و قشنگ و استرالیا درسخوانده بود. فامیلش شاکر بود. کلاس کسالتبار و ملالآوری داشت و از تمام هشت ساعت آن فقط خال لب شاکر یادم مانده و آنجایی که تلاشمیکرد تا اهمیت هدفمندی را به مدیران جوان (به جز من) بفهماند. شاکر گفت که هدفمندی، ارزشمندترین گوهر هر سازمان است و مدیران باید هدفمندی را از زندگی شخصیشان شروع کنند تا بتوانند برای یک سازمان هدفگذاری کنند. بعد هم گفت کلا همهی انسانها باید هدف داشته باشند. از نمکیهای دروازه غار بگیر تا فضانوردان ناسا. باقی حرفهایش هم کلا لای خمیازههای جانکاهم فراموش شده است.
پانزده سال از کلاس شاکر گذشته و هنوز بیهدفی، تاریکترین اطاق روح من است. گاهی وقتها که میخواهم خودم را گول بزنم، آرزوهایم را به جای هدف به خودم قالب میکنم. اما خب، خودم هم خوب میدانم که آرزو و هدف از زمین تا آسمان با هم فرق میکنند. آرزوها عموما برای رفاه حال و لذت خلق میشوند. درست مثل فتح قلهاند. بابت لذت فتح، آدم خودش را له میکند تا برسد آن بالا. اما خب، پرچمش را که کوبید و نان و پنیرش را که خورد و دو تا عکس یادگاری که گرفت، باید سر خر را کج کند و برگردد پائین. یا برود قلهی بعد. آرزوها جای ماندن نیستند و تکراری میشوند. من همیشه آرزو داشتم دانشگاه بروم. مهندس بشوم. مهاجرت کنم. خانه بخرم. ماشین سفید داشته باشم. درخت گلابی وحشی توی حیاط پشتیام داشته باشم. تکتک این قلهها را هم فتح کردم. اما هیچ کدامشان جای ماندن و به آرامش رسیدن نیستند. اما برعکس، هدف لزوما قله و جایی بلند نیست و میشود تمام عمر رادر آن بامعنی زندگی کرد.
اشکال ماجرا این است که من خیلی دیر به فرق هدف و آرزو پی بردم. تازه فهمیدهام که تا الان فقط دنبال آرزوهایم دویدهام. بدون اینکه هدفی داشته باشم. درست مثل دیکتاتورها. مثل هیتلر و پینوشه. آرزوی تصاحب دارم. آرزوی رسیدن به این قلهها. بابت همین هم هست که هیچ دیکتاتوری به هیچ قلهای بسنده نمیکند و خوشحال نیست. بعد هم اسم این آرزوها را الکی میگذارند هدف. اما هدف عموما معنی دارد. دقیقا جایی است که آدم آنجا با امید زندگی میکند و صبحها با امید بیدار میشود و میداند که اگر بمیرد، هیچ چیزی از دست نداده است. مثل جبار باغچهبان. مثل توران میرهادی.
لزوما این دیرفهمی تقصیر من تنها نیست. هیچ کس در تمام سالهایی که فونداسیون فکری من داشت شکل میگرفت، هدفگذاری را به شکل ارزش برایم تعریف نکرد. در عوض تا دلتان بخواهد جامعه، آرزوها را ارزشگذاری کرده. تحصیلات عالیه. تشکیل زندگی. سر و سامان داشتن. متمول بودن. که همهی آنها خوب است اما به شرط هدف داشتن. شاید بابت همین است که منِ مهندسِ مهاجرتکرده با ماشین سفید و درخت گلابی وحشی، هنوز نتوانستم چراغِ اتاق تاریک درونم را روشن کنم. شاید بابت همین است که پولدارها و سیاستمدارها مشغول خوردن دنیا هستند. چون آرزوها تمامشدنی نیستند و جای ماندن هم نیستند. همان جایی که حرص را تعبیر میکنیم به تلاش.
خلاصه کاش شاکر را پیدا کنم. بهش بگویم که تازه بعد از این همه سال فهمیدم که فتح تمام قلههای جهان، راه رسیدن به خورشید نیست. در واقع یک اتاق تاریک درون من هست که اگر کلید چراغش را پیدا کنم و روشنش کنم، احتمالا خودم را هم پیدا میکنم و میفهمم کجا ایستادهام. دیگر لازم هم نیست دنیا را مثل سیب گاز بزنم و تمامش کنم و نیم ساعت بعد دوباره گرسنه باشم.