merajhami
merajhami
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

پاییز بود...

.

پاییز بود. تابستان بود ولی بوی پاییز می آمد. با همان قدرتی که عطر قرمه سبزی، خانه را پُر می کند، بوی پاییز، زندگی من را. از موهایم، از لباسم، از ماشینم، خانه ام، نوشته هایم، بوی پاییز می آمد. آن چه از خاطرات آن روزها در ذهنم مانده، تصاویری با رنگ زرد و نارنجی ست. از آن شهر بیرون آمدم؛ از شهری که او بود. بعدها اسم اش را هجرت گذاشتم. لا به لای دعوای زرگریِ وکیل ها گیر کرده بودیم. هر دو. آن موقع هیچکدام مان نمی فهمیدیم، اما حالا می فهمم. شغل هایی وجود دارند که از انهدام زندگی ها ارتزاق می کنند. چگونه خودشان را می بخشند را هرگز نفهمیدم. بلد نشدیم همدیگر را پیدا کنیم و حرف بزنیم. این حرف زدن، خودش مهارت شگفت انگیزی ست که هیچکدام مان نداشتیم. و نداشتنِ فقط یک مهارت، ما را تباه ساخت. در میان بلوای ساختگیِ وکیل ها، با هم جنگیدیم و در نهایت، از هم جدا شدیم. پاییز بود...

.

#معراج_حامی

معراج حامی (علاقمند به نوشتن) کتابشناسی؛ جاده به سوی تو (مجموعه شعر)، گمشده در ژاپن (ناداستان)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید