به کوچ.
نمیدانم که از پس این نوشته و در ماههای بعد حسم به انتشار عمومی این نوشته چه خواهد بود. این که تمنای دلسوزی میکردم؟ یا که میخواستم یادگاری از آن روزها داشته باشم؟ یا واقعن دلم برای آدمها سوخته بود؟ اما میدانم که اکنون حسم نسبت به انتشار این چند خط شیرین است. شاید کمی شیرینیاش دلم را زده باشد اما به گمانم در کل از اولین نوشتار ویرگولیام راضیم.
قبل از شروع متن لازم میدانم که بگویم من هنوز درگیر پروسهٔ درمانم؛ هنوز باید صبر کنید تا آخر شاهنامه را بسرایند؛ بسرایم؛ بسراییم. و این که داروها را به هیچ وجه خودسرانه مصرف نکنید. من فقط برای نقل تاثیر ایشان از ایشان نام بردهام.
«امشب بسیار خستهام اما خوابم نمیبرد. میخواهم بیتکلف از روزهای بیماریام بنویسم و آنچه را تا به حال از آن آموختهام بدون اغراق نقل کنم، اشتراک این چند سطر نه تنها مجاز، بلکه باعث خوشحالی من است، شاید در بهبود حال دیگری موثر باشد.
فکر میکنم باید از هفت سالگیام شروع کنم، شاید هم قبلتر، از کودکی از پزشک و بیماری میترسیدم بیآن که دلیلش را بدانم. برای کودکان بسیاری این اتفاقات میفتد و در بزرگسالی رفع میشود اما برای من این گونه نشد. در سال اول دبیرستان فشارهای روانی زیادی را تحمل میکردم، بحران بلوغ و وارد شدن به دبیرستان سمپاد و ضعیف بودن در میان بهترین دانشآموزان مشهد و مسخره شدن میان بچهها و نداشتن دوست صمیمی و کلی عامل دیگر، باعث شدند تا من همیشه احساس بیماری کنم. سختترین بیماریای که آن زمان میشناختم آپاندیسیت بود. سه بار سونوگرافی در یک هفته و بارها آزمایش و اعتراف همه پزشکها که تو بیمار نیستی. ولی من درد داشتم. دست آخر یک روانشناس به دادم رسید و این را گفت که عمر دست خداست. اینقدر نترس. و من گریه کردم. و من گریه کردم. و خوب شدم.
سال سوم دانشگاه بود که دوباره علائم بازگشت این بیماری رخ نمود. ترس از مسمومیت غذایی و سرماخوردگی، مصرف خودسرانه داروی درمان سرماخوردگی با احساس کوچکترین علامت و احساس تب، سال سوم فشارهای بسیار عاطفی، درسی و کاری را تحمل میکردم. از بهترین دوستانم دور افتاده بودم و شبها در حمام خوابگاه یا در حیاط میگریستم. ادامه را کمی که بهتر شدم مینویسم، این خاطرات اذیتم میکند اما روایتشان ضروريست...
در تابستان عزیزترینی را از دست دادم، دو عزیزترین البته. روز به روز ساکتتر میشدم. با شروع پاییز اخباری از آنفلوآنزای فصلی میخواندم، ترسیده بودم. تصمیم داشتم به روانشناس مراجعه کنم اما به بهانهها و دلایل مختلف روز به روز عقب میفتاد. پاییز تمام شد. کرونا در چین شروع به کار کرده بود و من هر روز تمامی مقالات و اخبار کرونا را دنبال میکردم. یکی دو بار آنقدر طاقتم طاق شده بود که دیگر اتاق یا جلوی دیگران بودن را نمیشناختم، در لحظه بغض میکردم و میترکیدم.
زندگیام هر روز سختتر میشد، پروژه کاریم را یک ماه معوق کرده بودم، درسهایم نابود شده بود، رایانش را رها کرده بودم، روز و شبم ترس بود. ترس از مرگ.
بهمن به همین سردی گذشت، اوایل اسفند قرنطینه شد. به خانه که رسیدم خود را در اتاق قرنطینه خانگی کردم که مبادا دیگری آسیب ببیند. جسمم به شدت ضعیف شده بود و بیخبر بودم.
بامداد چهارده اسفند بود به گمانم که فینت کردم، به علت کمبود کلسیم و پتاسیم تمام بدنم برای مدتی لمس بود و من با آن سابقه اضطراب از بیماری چنان ترسیدم که اثراتش هنوز باقیست.
پس از آن انبوه آزمایشها شروع شد، کرونا نداشتم اما H1N1 ام مثبت بود، ویروس دیگری به نام سیتومگالوویروس داشتم که تب و تنگی نفس شدید ایجاد میکرد. مقدار زیادی از ریهام به مدت دو هفته درگیر بود و تب شدیدی داشتم، اما بیش از هر چیز بیتابی و کمصبریم آزارم میداد. این که میگفتم سریعتر یا مرا بکش یا رهایم کن.
پس از آن شبها در اتاقم نمیتوانستم بخوابم، تنگی نفس شدید و احساس مرگ میکردم. در هال میخوابیدم اما آن هم گاهی همین احساسات را ایجاد میکرد. دیگر شبها نمیخوابیدم. کلاسی نمیرفتم. رایانش به کل رها شده بود.
شبها احساس تنگی نفس میکردم، بدنم بیحال میشد، فکر میکردم به زودی میمیرم، تپش قلب میگرفتم. دیگر در خانه نمیماندم. سه هفته در خانه یکی از اقوام پزشک اقامت داشتم. هر شب اکسیژن خون و تبم را اندازه میگرفتم که مبادا از کرونا بمیرم.
مدتها شربت سیتریزین که کمی آرامبخش است به همراه قرص ناپروکسن و سرترالین که برای درمان افسردگی به کار میرود مصرف میکردم. کمی با اینها به روال عادی زندگی برگشته بودم اما با کوچکترین فشار دوباره همه چیز به هم میریخت.
در اواخر فروردين بود که به روانشناس و روانپزشک مراجعه کردم، ای کاش و فقط ای کاش زودتر مراجعه کرده بودم.
متوجه شدم که عارضهای که دارم چیز غریبی نیست و بسیاری از مردم جهان این حالتهای من را در شرایط مختلف تجربه میکنند. این که نامش پنیکاتک است و روشهای مختلف درمان دارد.
بعدتر فهمیدم که به صورت ژنتیکی استعداد نگرانی دارم. مادرم هم همین است و مادربزرگم هم همین گونه بوده.
در درمان پنیکاتک یکی از روشهایی که برای من به کار گرفته شد روش بازسازی شرایط ترس بود. این که هر روز در ساعتهای مشخصی باید تمام آن تلخیها و ترسها را برای خودم بازسازی میکردم تا بدنم به آن عادت کند و بیهوده هورمون هدر ندهد.
هان، بعد از آن فینت بود که عوارض ناگوار عصبیای برایم پیش آمد. لکنت زبان گرفته بودم و تیکهای عصبیای پیدا کرده بودم. پایم در خواب بیاختیار میلرزید. اینها خیلی نگرانم کرده بودند.
روانپزشک در ابتدا کلونازپام که یک قرص آرامبخش و خوابآور است به همراه پاروکستین (از رستهٔ SSRIیان) که یک قرص برای درمان پنیکاتک و افسردگیست تجویز کرد. از شروع دارو میترسیدم.
بالاخره اعتماد کردم، دارو را شروع کردم، هر دارویی ابتدا عوارضی دارد. بیحال میشدم، دست و پایم بیحس میشد. خوابم بسیار زیاد شده بود اما باز هم شبها نمیتوانستم بخوابم. هر شب ساعت دو تب میکردم و یک ساعت تب داشتم، هنوز پنیکاتکهای روزانه به من دست میداد اما دیگر به آنان خو کرده بودم. تایمر میگذاشتم و میشمردم تا بگذرند.
من نمیدانستم که افسرده شدهام. به گفته روانپزشک در بازه فروردین تا مرداد افسرده بودهام. تصورم از افسردگی چیز دیگری بود. با هر فشار و اضطراب پنیک میکردم. پیوسته کمتر میشدند اما تمام نه. تنها راه حل صبوری بود.
در خرداد بود که شدیدترین فشارها به من وارد شد، همه چیز به هم ریخته بود. به نظر میرسید هر چه رشتهام پنبه شده. دوباره تنگی نفس و بیحالی. اما این بار فقط دو روز طول کشید. شگفتزده شده بودم. درمان نتایج خودش را داشت نشان میداد.
دوز پاروکستین را پزشک هر ماه زیاد میکرد، از بیست میلیگرم در روز به بیست و پنج، سی، سی و پنج و در نهایت چهل. از اثراتش خواهم نوشت.
پس از دو ماه آرامبخشها را قطع کردم. دیگر خوابم پیوسته شده بود و کابوس کمتر میدیدم ولی هنوز شبها نمیتوانستم بخوابم. پنیکهایم فقط در زمان استرس رخ میداد. میتوانستم دوباره کتاب بخوانم. در تابستان سعی کردم فشار کاری و درسی و روانی را به صفر برسانم. بیشتر معطوف بر خود و درمان شده بودم. اول هر ماه به علت تغییر دوز دارو کمی حالم بد میشد اما بعد از آن همه چیز خوب بود. تابستان آرامتر از سال پیش گذراندم.
کمکم دوباره اعتماد به نفسم را باز مییافتم، دوستانم بینظیر بودند. آنقدر حواسشان به من بود که نمیدانم چطور میتوانم از ایشان تشکر کنم. دیگر استرسها باعث پنیکاتک نمیشدند. میتوانستم به راحتی دوباره ساعتها کار کنم. تب شبانهام قطع شده بود. میتوانستم در اتاقم بخوابم. شاید مضحک به نظر برسد ولی من شش ماه از بودن در اتاقم میترسیدم. از تنها بودن میترسیدم. کسی که بیش از هر چیز به تنهاییش عادت داشت از تنهایی میترسید.
در مرداد و شهریور دیگر بهتر از قبل بودم، روانشناس درمانش را به شدت معطوف بر جنبههای دیگر زندگیم کرده بود و به نظرش درمان کامل شده بود. به قرصها عادت کرده بودم. کمکم دوباره روتینهای زیبای زندگیم را که سالهای سال ندیده بودمشان، پیدا میکردم.
هر روز پیادهروی میکردم، آموخته بودم که برای کنترل سطح هورمونها باید راه بروم، اگر راه نمیرفتم همه چیز به هم میریخت.
فهمیده بودم بعد از تجربه استرس نباید بخوابم، این که سیستم اتونومیک بدنم زیادی فعال است و اگر بعد از استرس بخوابم احساس خطر میکند و همه چیز را به هم میریزد. فهمیده بودم قبل از هر گونه درمان باید صبور بود. صبر، صبر، صبر.
و اما امروز.
دوز مصرفی دارو ثابت شده، هر روز ساعتها کار میکنم و درس هم به نظر وضعیتش خوب شده، میتوانم دوباره شعر بخوانم، هر روز راه میروم، شبها میخوابم. شبها در اتاقم میخوابم. شبها تنها میخوابم.
دو ماه از آخرین پنیک اتکم میگذرد، به نظر میرسد درمان نتیجه داده، مشکل اضطراب از بیماری حل شده. ارتباطم را با روانشناس از شهريور قطع کردم و همه چیز به نظر خوب شده.
حال میرسم به آنچه برای آن این همه رشتم.
یکم این که بیماریهایی که استعداد ژنتیکی دارم را شناختم. این بسیار مهم است، اگر پدر و مادرم از کودکی این را میدانستند میتوانستیم در همان کودکی درمان را شروع کنیم و همه چیز این قدر آشفته نمیشد.
دوم این که باید اعتماد کرد. مخصوصن به آنان که دوستتان دارند. آنان که خیرخواهند. مسیر چنین سختی را تنها پیمودن نه تنها سخت، که حماقت است.
سوم این که تصور نکنم که مشکلاتم را دیگران ندارند. سه درصد مردم جهان دچار پنیکاتک میشوند و بسیار بر روی درمان آن مطالعه شده.
چهارم این که اصل اول در درمان بیماری، صبوریست. این که تا به این لحظه بیش از هفت ماه است که درگیر درمانم ولی این دلیل برای آن نمیشود که همه چیز را رها کنم.
پنجم آن که دوستی نیاز اولیه بشر است.
ششم آن که افسردگی با آنچه تصور میکردم تفاوت دارد. من حتی در روزهای فعال دانشگاه هم کمی افسرده بودم و خبر نداشتم.
هفتم آن که خیلی علم پزشکی پیشرفت کرده.
هشتم آن که باید مرگ را پذیرفت، آنقدر احتمالات برای نبودن بسیارند که وقف زندگی به تلاش برای فرار از مرگ معادل با هدر دادن همین چند روز باقی ماندهاست.
نهم آن که دوست داشتن و آغوش، آرامبخشترینند. بارها گفتهام و باز میگویم، دوستتان دارم.
دهم آن که از ورزش نباید غافل شوم، تاثیر مستقیم آن بر زندگیم مشهود بود.
یازدهم آن که درمان بیماریهای عصبی کار روانپزشک است و درمان بیماریهای روانی کار روانشناس، نباید از این دو غافل شد.
دوازدهم غایب است.
۲۳ مهر ۹۹، مهدی»
منقول از سیاهمشق.