روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
این بیت معروف مولوی را هر وقت مرور می کنم، بیشتر به یاد احوالات پریشان خودم می افتم؛ اصلاً ما دنبال چه چیزی هستیم؟ داریم چه کار می کنیم؟ برای چه کسی کار می کنیم؟ اصلاً باید برای کسی کار کنیم؟
از این قبیل سوالات این قدر به ذهن انسان خطور می کند که بعضی وقتها آدم به خودش می گوید نکند که کلّاً اشتباهی هست! داریم در کجا سیر می کنیم؟
احساس می کنم مهم ترین مسئله این است که ببینیم در این پازل زندگانی، چه جایگاهی را می توانیم تصاحب نماییم!
مسئله بر سر این نیست که فلان کس به بیسار جا رسیده است؛ بلکه، مسئله بر شخص حقیقی خودمان است. ما هستیم که مشخص می کنیم قرار است کدام قلّه ها را فتح کنیم؟! ما هستیم که تصمیم می گیریم! ما هستیم که هر روز گره های کور زندگی مان را کورتر می کنیم! ما هستیم که هر وقت با مشکل پیچیده ای روبه رو می شویم هُل می کنیم و نمی دانیم که باید چه کار کنیم!
در واقع مسئله این است که ما دقیقاً نمی دانیم که اصل کاری دستِ کیست و داستان چیز دیگریست!!!
الآن و در همین زمان هیچ چیز به خودی خود اتفاق نمی افتد! همه چیز صاحب دارد و صاحب آن یکی است، یکی؛ و آن یکی کسی نیست جز خداوند متعال!!!
ما در تمامی زندگانی مان چون نمی دانیم که اصل کاری چیست؟ چپ و راست مان را نیز هم اشتباه می گیریم.
تا وقتی هدف خلقت که همان عبادت و بندگی خداوند متعال هست، درک نشود؛ هر روز بر جهالت ما افزوده می گردد.
آن کس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند